فیض سحر
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر موییگر اینجا خمشوی ، بشکنکلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی بر نمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محمل نازش ، سحرخیزست اجزایم
تبسم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کن
به هم میآورد چشم تو مژگان گیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری بایدکشیدن گاه گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانی های آه آنجا
به سعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل ازکم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی
به سنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
به کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتنکند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر میجوشد ازگرد سواد دل
همه گر شب شوی روزت نمیگردد سیاه آنجا
ز طرز مشرب عشاق سیر بینواییکن
شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بیمدعا بیدل
در آن وادی که منزل نیز میافتد به راه آنجا
تاریخ ارسال :
1391/8/19 در ساعت : 6:28:0
تعداد مشاهده :
2125