لا فتی الا علی....
آنروزها خدا به زمین خیره مانده بود
مبهوت کار این همه آدم که آفرید
هِی با خودش تمام زمین را مرور کرد
هِی دور نقشه های قدیمی ش خط کشید
هی روی نقشه های قدیمی ش فکر کرد
روی قضیّه ی هدف خلقت بشر!
روی نمونه های غریبی که آفرید
رفتارهای مبهم این خیرهای شر !
آن روزها خدا به زمین خیره مانده بود
دنیا عجیب بود و زمین لحظه لحظه شب
دنیا پر از تعصّب بی منطقی عجیب
پر بود از صدای رجز خوانی عرب -
می سوخت با دو دست خودش هرچه هست را
می گفت –مست- : «باغ و گلستانم آرزوست»
این قصّه را که دید خدا، بغض کرد و گفت:
« از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
آنقدر بغض توی دلش بود، حد نداشت
افتاد یاد قصه ی ابلیس و نقشه هاش
غمگین نشسته بود خدا توی خانه اش
آهسته گفت زیر لبش:«کاش، کاش، کاش»
□
یعنی خدای قصّه کم آورده بود؟! نه
انگار فکر معجزه ای بود - ناگهان -
می خواست بی مقدمه شقّ القمر کند
امّا دلش شکست و تو نازل شدی از آن
نازل شدی و آیه ترین اتّفاق را
توی کتاب روشن دنیا رقم زدی
ابلیس، مست کار خودش بود، یک تنه
تدبیر چند ساله ی او را به هم زدی
□
در چشمهات بغض خدا لانه کرده بود
آرام می چکید غمت پای نخل ها
آنروزها خدا به زمین خیره مانده بود
لبخند بود روی لبش، گفت: «لافتی ... »