در این قصه تا آخرین خط بمان
که در نقش یک رهگذر نیستی !
به حجم نبودت قســم در دلــــم ،
تــــو انـدازۀ یــــک نـــــفر نیستی
زمین و زمان تا مـرا با تـــو دیـــد
چه آشفته شد تا جدایـــت کند
دل تنگ سازم هوایــی شده ،
که " سلطان قلبم " صدایت کند ...
کنار نگاه تــــو می شد نشســت
و چند استکان چای بی قند خورد
نمی شد ،نمی شد به هر قیمتی
به لحن " سلام " تو سوگند خورد ↓
که ثابت کند در عمل ساده نیست
فراموشیـــت مـرگ تدریـــجی است
مجــوز به هـــر اتفـــاق بـــدی ست
که خوش بین ترین حالتش گیجی است
...
شکر پاش و قندان خالی شده
کنــــار من و تــلخی چایـــی ام
و باید که عادت کنم بعد از این ،
به سرشــــانۀ خیــــس تنهایی ام