فقط مي خواستم شعري ...اگرگريه امان مي داد
نه تنهاپلك ...بلكه شانه ها را هم تكان مي داد
تو مثل ِ آفتابي هر كجاباشي دلم گرم است
همان كه روشنايي را به هفتا آسمان مي داد
علوم كهكشانها سينه ات را شعله ور مي كرد
فلاطون هاي بسياري به پيشت امتحان مي داد
براي ديدن باباي خود در كوچه ي روشن
غريبا چشم ِ آهويي خراسان را نشان مي داد
دهانت عطر پاسخ داشت سرشار فراواني
كه آن حاضر جوابي هاي تو اين را نشان مي داد
نگو بانو...!!! كه او جرثومه اي از نسل فرعون بود
همو كه نقشه ي قتل تو را به اين و آن مي داد
غزل مي خواستم...شعري بلند از آفتابا گرم
شنيدم واژه اي از عشق در گوشم اذان مي داد.