نفحه ي لباس خاکی
پدر نشسته در کنار قبر پارۀ تنش
مگر برآید از زمینِ مرده ماه روشنش
مگر ببیند آفتاب از زمین برآمده
شود شبیه یک ستاره غرق در شکفتنش
شمیم یوسفش بپیچد از میان دشتها
به شکل لاله گل کند کمی ز عطر مدفنش
بریزد از نسیم نفحۀ لباس خاکی اش
بپیچد عطر آشنای گل میان خرمنش
و ذهن او دوید تا زمان دور پیش از این
که کودکی پرنده شد نشست روی دامنش
برای او بهار بود و معنی قشنگ گل
هوایی از بهشت بود در نفس کشیدنش
به شاخه هاش می پرید و عاشقانه می سرود
برای او غزلترین سروده بود، دیدنش
همیشه بود لانه اش به روی شانه پدر
همیشه بود دستهای او به دور گردنش
*****
پرنده قصدکرد تا به آسمان سفر کند
بکوچد از کویر ما به آن همیشه گلشنش
پرنده یک فرشته شد به دوردست ها پرید
از او نماند جز شکوه عاشقانه رفتنش
*****
و بازگشت از سفر میان خاطرات او
دوباره ریخت بر دل شکسته گرد شیونش
تمام خاطرات او چو ابر روشنی گذشت
و چند قطره شد چکید از آسمان به دامنش...