پشت پای رفتنت از شهر قربانی چه سود!؟
دوستت دارم ولی اینطور پنهانی چه سود
از دلم بیرون نخواهی رفت حتا وقتِ مرگ
تیشه بر بنیان ِناآرامِ ِ ویرانی چه سود
چشم برصحرا بدوزم یا ندوزم ، نیستی !
از زمین خشک و لم یزرع نگهبانی چه سود
تا تصور می کنم با ابر خلوت می کنی
زل زدن بر ماه ِ در اندوه زندانی چه سود
سخت تر از موج ناخرسند می آیی جلو
می روی از ساحلم اما ، به آسانی چه سود
طاقتم را می برد سنگینی ِ بار ِ غمت
کنج زندان تکیه بر دیوارِ سیمانی چه سود !
.
پای احساس غریبی تا که می آید جلو
پرسه در پس کوچه های تنگ ِ بارانی چه سود
دوستت دارم ولی مانند ِ شاهی مقتدر
دست من را با نگاهی ساده می خوانی چه سود
آنقدر جذابیت داری که بعد از رفتنت
من خودم را باختم
دیگر
پشیمانی چه سود
سید مهدی نژادهاشمی
بازی تمام شد ، پر و بال تو نیستم
اوضاع ِ نامناسب ِ حال تو نیستم
پَر – پَر – کلاغ پر – به دلت بد نیاورند
در انتهای قصه ، وَبال ِ تو نیستم
حتا اگر زمین و زمان واسطه شود
در ناگزیر قهوه ی فال ِ تو نیستم
دلخوش نمی کنم به نگاه ِ به ماهتاب
درگیر جزر و مدِّ خیال ِ تو نیستم
حتا اگر پرنده شوی می کشم کنار
یک پنجره به سمت ِشمال ِ تو نیستم
راحت کنم خیال تو را بیشتر از این
چشم انتظار ِ فصل ِ محال تو نیستم
حالا برو به هرکه دلت خواست بد بگو...
من جز مترسک ِ کر و لال ِ تو نیستم
سید مهدی نژادهاشمی