دیدم نبودی
می آمدی، آسان دلم را می ربودی
هرچه غمی بود از ضمیرم می زدودی
می آمدی، آیینه ها جان می گرفتند
در چشم من، آنچه دلم می خواست بودی
در پیش پایت هیچ دیواری نمی ماند
یک باغ از رویا، به رویم می گشودی
پیوسته، مشق از چشم هایت می نوشتم
یعنی غزل های مرا، تو می سرودی!
با چشم هایت، وَرز می دادی دلم را
با دست هایت، داشتم رنگ وجودی
صبحی نشاط انگیز بودی در نگاهم
وا می رهانیدی تنم را از خمودی...
با این همه دلدادگی، در آخرِ کار
از رنج های خود، نبردم هیچ سودی
آن فرش را انداختی در زیر پایت
این روزها، از من نمانده تار و پودی
دیدی که دارم در تموز از پا می افتم
از خشک سالم، رَد شدی، چونانکه رودی
کابوس می دیدم در آن هنگامه انگار
تا چشم واکردم از این جا رفته بودی
من، بخت سیلی خورده ای از سرنوشتم
بر گونه هایم مانده نقش آن کبودی!
ه ه ه
با کورسویی مانده از فانوسِ امّید
تاریکنای شب، به سر آید به زودی!