«مبادا که غافل شویم»
رهاکن خودت را از این قیدو بند
به پرواز در آسمان، دل ببند!
بگو آن چه شایسته ی جان توست
غزل های روشن ، رها، دلپسند!
غزل های سرشار از آفتاب
دل انگیزتر از بهار، ازپرند
دراندیشه ی مردم خویش باش
که هستند این روزها پرگزند
از اندوه این شهر، حرفی بزن
از احوال این مردمِ دردمند !
کمی هم ازاین خشکسالی بگو
از این رنج و این روزگار نژند!
هواخواه باران و آیینه باش
ببینی مگر برلبی نوشخند !
دو خط هم از احوال ایران بگو
و از ظلم ضحاک پرمکر و فند
به جان تهمتن درودی فرست
بگو پهلوانا، بتازان نوند !
از آن مرد و آن تیر افسانه ای
از آرش بگو از کمان و کمند!
نکو دار نامِ بزرگان خویش
فرست آفرینی به سالار زَند!
دعا کن به فرهاد در بیستون
که شیرین شود روزگارش چو قند
دو مصرع از اروند و کارون بگو
از احساسِ هامون و از هیرمند
بگو از دنا، از دماوند کوه
از البرز، از زاگرس، از سهند!
مبادا مبادا که غافل شویم
ازایران ازاین کشور سربلند!