قُو قُقُو قُو قُو قُقُویی بی ریا
می شنیدم از خروسی بی نوا
قُد قُقُد قُد قُد قُداسی با صفا
از تَهِ دل کرد مرغی بی حیا
اِنّ و اِنّ می کرد و گاهی تِنّ و تِنّ
راه می پیمود پیری با عصا
عرّ و عرّ می کرد یابویی عبوس
رخشِ رستم ناگهان می خورد جا
رعد غُرّید آسمان شد تیره گون
کفتری در آسمان شد زابِرا!
زور می زد با خودش ناشاعری
تا کُند شاید قَدَر ها را قضا
او به رقص آورده بود الفاظ را
ما به او کردیم آری اقتدا
شِرّ و وِر گفتیم و دیدیم، ای عَجَب!
می تراود شعر تر از طبع ما