«هل من معین»
آه ازدمی کـه زینب مـحزونه خـواهرش
دیـد ایستاده تکیه بـه نی زد بـرادرش
هل من معین شاه شهـیدان دلش گرفت
تـنهـا و دربـرابـر انـبـوه لـشـکـرش
یـک تن ستـاده دربـرانـبوه دشـمنان
اتـمام حجت است و، وتـأثـیر آخـرش
زد تکیه اش به نیزه ی غـربت نـگاه کرد
یک تن نـمانده بـود شـود یـارو یاورش
خواهر به خیمه دیده به دنبال شاه دوخت
چون کشته گشته قاسم وعباس و اکبرش
شط فـرات سد شده از خـصم کـوفیان
ساقی فـتاده تشنه بـجا مـاند ساغرش
قاسم بـه ناله گفت عمو رس بـه داد من
جانها فـدای خسروعـطشان و سنگرش
ای وا اسف زگردش ایـن چـرخ بـیـقرار
آیـینـه را کـه آه نـمـایـد مـکّـدرش
از حرمله چـگـونه بـگـویم کـه تا ابـد
هم سوخت قلب باب ودرید حلق اصغرش
انـدر کـمین گرفته کمان درّو بــاصدف
بـا هم درید غنچه و گـل کـرده پرپرش
آویخت سر به پوست چه گویم خدای من
رنگین بـه خون نـمود وجود سراسرش
تیرسه شعبه حلق پسر را نـشانـه رفت
قـلب پـدر شکست ازآن سـوزو آذرش
مشتی زخون حلق علی بر سما بـریخت
یک قـطره بـر نگشت زالـطاف داورش
زینب که کـوه صبر بـودغیر ت و شرف
برده است ارث عزتش از سوی مادرش
در خیمه کـز شرار عطش طاقتی نماند
زینب کـه صبر او بـود از غـم فراترش
انـدرکـنار علـقـمه سقّـا فـتـاده بود
دست از بدن جداو دوچشم زخون ترش
آنـقدرضربـه ها بـه تـن اطـهـرش زدند
کـوتـاه گشت قّـد چـو سرو تــناورش
شه نعش اکبرش بسوی خیمه می کشید
لیلا کـجا است تـا نـگرد جـسم اکبرش
کردنـد پــاره پــاره تـن نــوجـوان او
نی خـوف ازخـدا و نـه شرم از پـیمبرش
زان گلستان زبـاد مخالف نشان نـماند
نی حرّو نی حبیب نـه قـاسم نـه جعفرش
هرجا که دردداشت برآن دست میگذاشت
شـد هـیجـده ثـمـر زگلستان پـرپـرش
زینب شـنـید نــا لـه ی وا غـربتای شاه
یک دست بـرکـمـر زدو دست دگر سرش
جایی نداشت بر تن و جز جای زخم وداغ
جبریل سایه بــانی کند بـا دو شهپرش
در حال آنـکه گـرم سخن بـود شاه دین
سنگی رسید شکست جـبین مـطّهرش
دامن بـلند کرد کند پـاک خون خویش
شـد آشـکـار سفـیدی قـلب مـنّورش
تیـری زسـوی حرمله تـا مـرز پر نشت
بـرقلب شـه رسیدو بـشد وقـت آخرش
شه خواست ازجلو بـه درآرد ولـی نشد
ازپشت سرکشیدو به خون شد شناورش
دیـگر نه ذوالـجناح رمـق داشتی به تن
نی شاه را تـوان جدل بـود بـه لشکرش
آنـگاه فـتاد از سـرزیـن سبط مصطفی
کردند هـجوم لشکر کـین در بـرابـرش
یک تن فـتاده دریـد انـبوه کـفرو کین
چشمی بخیمه داشت وچشمی بخواهرش
بر سجده سر نـهادو رضأ بر رضا بـگفت
کـامد نـدای ارجـعی از ســوی داورش
زیـنب دویـد رو بـه سوی قتلگاه و دید
ای وای شمـر دون بـبرد از جـفـا سرش
ای قوم ناسپاس حسین سبط مصطفی ست
دخت نبی که فاطمه داده ست پرورش
فرمود مصطفی که حسین از تن من است
یا لل عجب که مزد رسالت شد آخرش
گـفت این حسین عزیز رسول خـدا بود
ارکان دین به لرزه شد ازخـون اطهرش
جدم هـزار بـار بر آن حـلق بـوسه داد
جایی که شمر دون بگذارد که خنجرش
برتن هنوز داشت رمق جـان نداده بود
آمد کـه زنده زنده برید از قـفا سرش
گودال بودو لـجة خون جمع کشته گان
سرداده بـود سرود غـریـبانـه مادرش
با آه گفت غریب من عطشان من حسین
زهرا و آنـچنان کـه نـمی بـود بـاورش
آن سقف نیلگون زچه رو واژگـو ن نشد
دید آن به روی خاک شده خاک بسترش
زینب کـه تکیه گاه حـرم بـودوکان صبر
بـاران اشک می گـذرد زیـر مـعـجرش
برتن فراز نـهـصدو پنجاه زخم داشت
جایی بـرای بـوسه نـمانده بـه دخترش
کشتند پس چـرا بـدن کشته مـی درند
مـانـند گرگ پـاره نـمـودند پـیکرش
بعد از شهادتش زستم دست بر نداشت
دشمن فرس دواند برآن جسم بی سرش
گــفتند که بـعد واقــعـه آزاد گشت آب
دیگر چه سود آنکه گذشت آب از سرش
لـرزید آسمان و زمین هـمنوا گـریست
شد(((خـوشنوا))) ملـول زحال مکّدرش
خواهم زروضه خوانی خود نزد اهلبیت(ع)
واصل شوم چو قطره بـه دریای پر برش
محمدحسین محمدی(خوشنوا)