وقتی که شب در گوشمان فریاد می زد
افسرده زاغ از آسمان فریاد می زد
وقتی که سرما بود و سرما بود وسرما
سوزی به مغز استخوان فریاد می زد
وقتی که قرآنها به روی نیزه بودند
این سو علی در نهروان فریاد می زد
دلها به گرداب سکوتی سخت بودند
اما زبانها بی امان فریاد می زد
برفرش خانه جای کفش دیگران بود
جغدی در آوار زمان فریاد می زد
لبخندها بر روی لبها سرد وبی رنگ
هردم ز غمهای نهان فریاد می زد
دیدیم مردی همچو باران مژده می داد
چون تندری آتش به جان فریاد می زد
از قلب خاکستر بپا می خاست آتش
وقتی چو طوفان بی امان فریاد می زد
یک سو فغان می کرد مادر برسر گور
بر نعش فرزند جوان فریاد می زد
در سوز بهمن بوی فصلی تازه پیچید
پیک بهار از شوقمان فریاد می زد
فریاد می زد لاله آغاز بهار است
اینجاست باغ بی خزان فریاد می زد