و یک بار دگر
خورشید
با انگشت سحر آمیز
درِ یک سینه را لرزانده ...
آن را باز می کرد
و مرغ خفته این خانه را آواز می کرد
درونِ خانه های مردم آن شهر
پُر بود از غبار جهل و نادانی
ولی این بار
مرغ دل
به محض دیدن خورشید تابان
نغمه ای را ساز می کرد
فضای شهر پر بود
از هُبل، سنگی تراشیده
و عزّی گوشه ای دیگر
بعنوان خدای مردم مکه !
نشسته پیر جادوگر...
برای کودک و پیر و جوان
با آب و تابی جاهلانه
خطبه ی "اعجاز" می کرد
پدرها دختران خویش را در گور می کردند...
نجاست خواری و فقر و جهالت بود و خون خواری
و عُزّی در میان شهرِ بتها،
همچنان جا باز می کرد!
عرب در قعر نادانی
عجم درگیر موهومات...
زمین در سینه ی خود حس اشمئزاز می کرد
که ناگه آسمان غرّید
و طاق امپراطوریّ کسری سر نگون شد
صدای یا محمد عرش را لرزاند
و نور مشرق خورشید...
از حدش فزون شد
عرب در حیرت نوزادِ نور و علم و اندیشه
عجم در بهت این پیکِ سراسر نور ، شوریده
جهان مات از چنین موجود پاکیزه
زمان حیران از این مخلوقِ نادیده
زمین مغرور از این گهواره بودن بر خودش بالید و شاهد بود
"محمد از همان آغاز خود اعجاز می کرد"
و او آمد ...
که یک بار دگر اما برای آخرین پیغام
برای مرد و زن، پیر و جوان، حق را کند تبلیغ
و قرآن خدا را با خودش آورد
و او از لحظه ای که در حِرا، تا عرش هفتم رفت
همه پیر و جوان و مرد زن را
برای مهربانی و صفا، آواز می کرد
و با پیغام عشق و راستی
پیغام دارِ امّی مکه
تمام راههای آسمان را باز می کرد.