در حاشيه ي زخم متبرك دل
ـ دل مي گويم ، يعني كه جان من همه محمد ( ص)، همه علي (ع ) ، همه ايران ـ
رد عبور هزار قافله پيداست
هزار قافله از جنس ابريشم و سياوش و سهراب
هزار قافله از تبار صنوبر و باران و باكري
و از قبيله ي آب وآئينه و باقري
ابر و بهار و بابايي
هزار قافله از تبار ايرانشهر
از رگ رگ قبيله ي خرمشهر.
در برگ ريز تند حوادث
در بارش مكرر نيرنگ
در هاي و هوي مداوم طوفان
در موج موج هماره ي تزوير
در گردباد كف بر لب دروغ
هزار قافله ،با هر يك هزار خرقه ي خونين
هزار سينه ي مجروح
گذشته اند از حاشيه ي زخم متبرك دل
با اشك و خشم
با تندر ترانه ي ايكاش
با غرش قصيده ي اندوه
و حس زخمي بالهاي پريدن.
اين زخم ها ، اين زخم هاي دير
اين زخم هاي شعله ور
اين زخم هاي نورس ، اين زخم هاي پير
از دشنه ي شماست مانده به ميراث
از فتنه ي شماست مانده به پيكر
نه مرده ريگ قداره ي چنگيز
ونه حتي زخم كاري اسكندر.
زخم ها تازه مي شوند و مي زنيد
تند و پيوسته و كاري تر
با دشنه اي كه پر شالتان بسته آهرمن
نه ردي از شرم در چشمهاتان پيداست
نه در دستهاتان رنگي ازدرنگ و پشيماني
ونه بر پيشاني تان نقش و نشاني از پريشاني.
كدام قابله جفتتان را بريده اين چنين بي شرم ؟
در آغوش كدام بستر آلوده خفته ايد ، اينچنين بي حيا و بي آزرم ؟
آي عروسان، عروسكان هزار آغوش !
لعبتكان قصرهاي هزار و يك شب !
سوگلي هاي شب هاي حرام آهرمن !
هزار جوي خون از حجله ي شما
بر پيشاني جفت نامباركتان جاري است
و بكارتتان را هر شب اهريمن برمي دارد و آنگاه ...
در عمق غارهاي تباهي و نفرت
جشن جفت هاي سياهتان برپاست
و دستگردان مي كنيد ساغر خون جنين روز را
بلوغ ترد هنوز را .
هزار قافله
با هريك هزار خرقه ي خونين
هزار هزاره ي سهراب
هزار هزاره ي آرش
هزار هزاره ي خندق
امروز
ـ در امتداد خار و خاره و زخم ـ
ازكنار زخم متبرك دل مي گذرد :
تكرار قصه ي رنج درازدامن انسان
تكرار قصه ي ايكاش زندگي .
صداي زنگ قافله مي آيد
ـ و چه نزديك ـ
هديه ي شال كساني را
دشنه مي بندد اهريمن ، دشنه اي آلوده به زهر
تا جان قافله بستانند
با تير سمي نيرنگ
با زخم كاري تزوير.
...آنك دوباره شور ارتش ايرانشهر
در امتداد اراده ي انسان
به ارتفاع قامت تقدير
در جان مرزهاي كرامت
با رمزآسماني " ايران "
شمارش مرگ مكررابليس را
بر طبل مي زند.
... صداي زنگ قافله مي آيد .
آذر هشتادو هشت