دیگر به جای سجده و سجاده
تن میدهم به بستر بیسویی
از بس نماز کردی و حس کردم
هر وعده رو به قبلۀ گیسویی
غمگین نشو! برای تو بسیارند
این رنگهای لحظهایِ بیدل
این برگها که نور نمیدانند
بیریشهساقههای فرو در گل
غمگین نمیشوم پس ازاین، گرچه -
تکرار این فریب مرا فرسود؛
عشق آتش است و محو نخواهدشد
خورشید را به گل نتوان اندود
"از بس که چشم مست در این شهر" است
بیعشق، مفلسان همه مدهوشاند
یوسفندیدهاند و به "هیتَ لک"
تنباخته به بستر و آغوشاند
این تندباد اگر نوزد، شهرم ـ
از این غبار پاک نخواهد شد
آن برگِ زردِ مرده نخواهد رفت
این شاخه، باز، تاک نخواهد شد
...
از خشم خود کجا بگریزد عشق
دریاست باز، هرچه به ساحل زد
برخاست موج و باز فرو افتاد
این خشم یک زن است که میترسد ...