ردّ خون بر لبان شب ماسید ،ماده گرگی به ماه میخندید
حکم بر واژگونی ما بود،بی بی دل، به شاه می خندید
پیرهن خون چشیده و تن سوز،مصر هم یک سراب از گرما
با لبی خشک و باز، رو به خدا،شکل یک گرگ،چاه می خندید
مقصد از خاطر مسافر رفت،واژه از یاد شبه شاعر رفت
شاعر از جاده ها عقب می ماند،رو به هر شعر،راه می خندید
درد می زد به گوشه ی چشمم،مژه ام میله میله می لرزید
همه را،راه راه می دیدم،خط خطی این نگاه می خندید
بغض پرکرده بود روحم را،منقبض می شد و ترک می خورد
روحم این حال را نمی فهمید،گریه ام اشتباه می خندید
هفت زن شد تنم،دهان رویید،لب به لب زخم تازه می بوسید
پا به پا خورد روح شعرم را،روی هرچاکراه می خندید
هفت زن شد،که هفت گوساله،چاق و لاغر نداشت می بلعید
قحطیه سیب و گندم و آدم،تن به تن از گناه می خندید
بی غزل-من- غزل غزل بی من،وزن بی وزن،وزن در شعرم
آینه بود و زن به من خیره،در سپیدی سیاه می خندید
نیمه ی گم،که کرم پوسیده اش،لب شیطان مدام بوسیده اش
مرد من،باز هم خدا می شد،رو به زن قاه قاه می خندید