کفر نخ نما
این سان که بی مضایقه می پروری مرا
گویا به شیردان جنون مادری مرا
سیمرغ لحظه های یتیمی بگو مگر ؟
کآن گرم سایه بر سر می گستری مرا
من نیستم جز آن که تو را باورم کنند
تو نیستی جز آن که همه باوری مرا
خود کفر نخ نماست همه تار و پود من
گویا فرو نیامده پیغمبری مرا
موسی به طور چلّه دیجور خفته است
وین کفر زلف توست تویی سامری مرا
هذیان نشسته ای که به بازیچه هوس
بخشی طلب نکرده دل دیگری مرا
دانم کدام مانی مانا تو را کشید
اما کدام شاعر صورتگری مرا
اینگونه روی بوم عدم نقش کرده است
محکوم جان گرانی و سنگین سری مرا ؟
این یوسف دلی که به بازار برده ام
باری به چند چوب جفا می خری مرا ؟
جز آن که با فریب غمت فربه ام کنند
قربان چسان کنند بدین لاغری مرا
روزی تمام باور من سوخت در تبت
حتی نمانده زآن همه خاکستری مرا
پرواز من به سقف قفس هم نمی رسد
اصلا نبود کاش که بال و پری مرا
تا می دوم که جور تو را جار می زنم
بی لحظه ای به لاف و یقین بنگری مرا
یا می بری به سمت جنونی مورّبم
یا می زنی به گنگی و کور و کری مرا
رفتم چو بخت خفته به کام تو بارها
این بار مانده ام که کجا می بری مرا
روی کدام عصمت من نرد باختی
نا آزموده حیلت حور و پری مرا
گیرم که با حلاوت تو خو گرفته ام
اما نگو که دایه تر از مادری مرا