این، شعر نیست. یک بغض است. اشکی است که پس از دیدن اجساد سوخته ی مسلمانان مظلوم برمه از چشم دلم سرازیر شد. کاش اشکی قابل داشتم سزاوار این ققنوس های سوخته را.
تبسم نگاه ات را دزدیدند
تا از باطن کور خود وجدان درد نگیرند!
اینان سایه ی چرک و حقیر اهریمن اند!
که در پناه فانوسی به پت پت افتاده می لرزند.
نمی دانم، هنگام که به منا می رفتی
خون و آتش
از سپیدی احرام ات، باقی گذاشته بود؟
و نمی دانم پس از درنگ شهود عرفات
هنگام طواف عشق
وقتی با جسمی شعله ور
لبیک اللهم لبیک می خواندی
در کنار مقام اسماعیل
کدام نماز را نیت کردی
با نوزاد شعله وری که در آغوش ات آرمیده بود؟
امسال نسیم موسم حج
چقدر زود به برمه رسید!
و برمه، امسال
چقدر حاجی کوچک دارد!
ابراهیم در آتش نمرود
گلستان خدا را در جام عشق نوشید
اما تو ای کودک مظلوم برمه ای!
در آتش دمکراسی
سپیده ی تنهایی را
مهتاب بی پناهی را.
می دانی برادر و خواهر برمه ای ام!
آن ها از جوانه ی دستان ات می ترسند
که خدا را ترجمه می کند
و از برق چشمان ات
که رنگین کمان زندگی است
آفتاب برادری است.
روزگاری
گرگ ها، دریدن بره های معصوم را
در لباس گوسپند توطئه می کردند
امروز اما
بی شرم و بی آزرم!
با پوزه ی کفتار!
برقربانیان خویش لبخند ژوکوند می زنند.
چه پیوند شگفتی است
میان نوادگان چنگیز و نطفه های حرام مهاجران وحشی غرب
فرزند زادگان نرون و آتیلا.
این، سارق نام بودا!
آن دیگری، راهزن حرمت مسیح!
رقصنده بر جنازه ی سوخته ی نوزاد برمه ای
و هر دو، تجسم آشکار اهریمن!
خواهر و برادر برمه ای ام!
آی احرام بسته به آفتاب!
قربانی بزرگ منا!
می دانم، کوه حادثه سنگین است
اما، واقعه در راه است
اندوهگین مباش!
خدا خون بهای توست!
بیست و نهم تیر نود و یک