بسم الله
دلش از غصه خون شده ست اما، خنده ای گرم و با نمک دارد
گـل این قصه گرچه پـژمرده ست، در سرش فکر شاپـرک دارد
خورده گلبـرگ او نشان خزان، غنـچه اش بی گناه خشکیده
از اهـالی کـوچه بـاغ فقـط خبـر از قـصه قـاصدک دارد
زد شبیخون به آسمان طوفان هر ستاره به گوشه ای افتاد
و از آن شب به جرم یاری مـاه چهره ی آفـتاب لک دارد
او که لبـریـز آتـش و نـور است چکه چکه به خاک میریزد
آه خورشید قصه مان با شمع چقَدَر وجه مشترک دارد
سیـنه اش از غـروب میـسوزد آفتاب بهـاری این دشت
وقـت رفتن رسیده و انـگار زخـم پایـیـز نم نمک دارد....
بیصدا رفت یک شب از خانه، مهملش بود شانه ی مهتاب
و از آن شب هنوز شهر نبی به لب از غصه نی لبک دارد
محتشم در کنار شعرم نیست، شرح این قصه کار شعرم نیست
سینه ی زخم خورده ی تاریخ خبر از قصه ی فدک دارد....!
سید محمد مهدی شفیعی
بهار 1389
پ.ن:
شایعه شده است که:
((مَـرد گریه نمی کند))
نامردَم اگر تکذیب نکنم!
قنوت قافیه ها بروز است:
www.khastedell.blogfa.com
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:23:35
| تعداد مشاهده این شعر :
1027
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.