خونم سیاه شد نفسم وا نمی شود
خونم سیاه شد نفسم وا نمی شود
شب لخته بسته در من و فردا نمی شود
خورشید زیرِ سایه ی شب خواب رفته است
شاید به این خیال که رسوا نمی شود
هم چشم ها مردّدِ ناموسِ حیرتِ است
هم درکِ آینه به تماشا نمی شود
اشکِ سحر نشسته به گِل پایِ همّتش
هر قطره ی چکیده که دریا نمی شود
انکار از چه روزنه بالا کشد تو را
دیوار اگر به قامتِ حاشا نمی شود
دیدی به کیشِ ما خبری از هبوط نیست ؟
ابلیس هم پیاله ی حوّا نمی شود
حوّای ما که منّتِ گندم نمی کشد
آدم دچارِ شرم ِظلمنا نمی شود
تا در قفای فقهِ محبّت نمی رود
عقلِ تو میرِ مسند فتوا نمی شود
از چاه بر نیامده بر ماه می تنی ؟
هر یوسفی حریفِ زلیخا نمی شود
وبلاگ من : زبور حیرت
http://moalish.blogfa.com/
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/5/13 در ساعت : 11:32:54
| تعداد مشاهده این شعر :
1400
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.