ما غرق عروجیم ولی بال و پری نیست
آماده به کوچیم ولی همسفری نیست
این گرمی و سوز و عطش و شعله ی جانسوز
از آتش عشق است گر اینجا شرری نیست
ای دوست گره خورده دلم با غم عشقت
بغض است در این سینه اگر چشم تری نیست
گفتم که کنم خاک رهت سرمه ی چشمم
صد حیف از این کوی شما را گذری نیست
امروز دمی مرحمتی کن ز ره لطف
فردا چو بیایی، دگر از ما اثری نیست
رفتی چو از این بوم و بر خفته و خاموش
با رفتنت ای دوست در این بوم، بری نیست
با یار چو گفتم غم دل، خون به دلم کرد
جز این گل خونین که ز عشقش ثمری نیست
خم گشت قد سرو من و یار نیامد
دل می شکند، لیک به دستش تبری نیست
هر چند تبر دسته اش از جنس گیاه است
جز ساقه شکستن که برایش هنری نیست
«تنها» منشین چشم به راهش همه ی عمر
دیدی که نشستی و هنوزش خبری نیست