هست بر دیــــــوار مــــا تــا اتّکای سایه ها
اشتهــــــای ما نمـــی گردد گـــدای سایه ها
سایه ای از ما ندارد هستـــی ای موهوم تر
انتهـــــا پو بــــود از اوّل ابتــــدای سایه ها
نقش کی بنـــدد تبسّــــــم بر لبان غنچه در
سوت و کوری های بــــزم اعتلای سایه ها
از شبح باقــــی نمی مـــاند به جا نقشی زپا
در غبـــــار ره نیـــــابی ردّ پـــــای سایه ها
ما محلّی داشتیــم امّــــــا نه از إعراب چون
در کف امـــــــواج دریاهـــــا شنای سایه ها
روح را تهــــــذیب نتوان کرد جز با معرفت
شستشو با نـــور می یابـــــد ردای سایه ها
قوت ما اندوه شــــد در بی نصیبی از رخت
خود خوری آموختـــــیم از ناشتای سایه ها
زلزلی بر پا شــــد از جور خزان در باغ ها
از تأثر بر نمـــــی آید صــــــدای ســــایه ها
بر دلم الهــام شـــــد وقتی که غرّید آذرخش
وحی شـد بر ابرها ـ این انبیای سایه ها ـ :
آفتابی می شـــــود انگار چشمــــانت،سپس
می رویم از خویشــــتن ما پابپای سایه ها
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/5/15 در ساعت : 15:9:9
| تعداد مشاهده این شعر :
1160
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.