چه حالی دارد آن بالا، زمین را زیر پر دیدن
پرنده بودن و خود را رها از شور و شر دیدن
چه حالی دارد آن بالا، میان فوج لک لک ها
تو باشی و تو و خود را رها از بال و پر دیدن
از آن بالا، هزاران مرد و زن را آدمک چوبی
هزاران خانه را کبریت های بی خطر دیدن
چه حالی دارد آن بالا به دور از هر چه باداباد
درنگی خویش را از رنج دنیا بی خبر دیدن
دلم گیر است و دلگیرم، دلم خون است و دلخونم
از این یک عمر خود را بیقرار یک سفر دیدن
"بدان پروانه می مانم که افتد در چراغانی"
سرم گرم است و سرگرمم به این در شعله گردیدن
خداواندا! چه حالی می کنی وقتی از آن بالا
مرا می بینی و ما را به چشم کور و کر دیدن
تو دریا را به چشم مختصر دیدی و اشکی شد
چه می بینی مرا از اینهمه شام و سحر دیدن
مرا شک می کنی، آوارگی های مرا حتی
چه حالی می کنی از کوچه ها را در به در دیدن
چه حالی دارد آن بالا؟ خدایی کردن و خود را
از آشوب زمین و حال مردم بی خبر دیدن؟
تو آن بالایی و شیراز را یک نقطه می بینی
من این پایین، پیِ هر نقطه را شیرازتر دیدن
تو شاعر نیستی اما گمانم خوب می فهمی
امید نوبهاری بودن و زخم تبر دیدن
هجوم چارفصل درد را بر باغ بی برگی
تلاش دستهای باغبان را بی ثمر دیدن
تو شاعر نیستی اما گمانم خوب می فهمی
صدای ناگزیر شاعری را شعله ور دیدن
شبیه حسرت یک شاخه مریم مادری کردن
مسیحِ زخم را مصلوب مشتی بی پدر دیدن
نمی خواهی که در دنیا کسی جای خودش باشد
ولی تلخ است، باور کن، خسی در چشم تر دیدن
بیا مردی کن و خورشید را جای خودش بنشان
که من دلگیرم از خورشید را بالای سر دیدن