بيا به كشتن كابوس اي از آنِ سحر
به مغزهاي شب آلوده روشني گستر
به من اجازه ي رفتن بيار تا لندن
درود بر تو ايا قاصدِ فروزانفر!
بگفت مرشد من: اي روانه ي مغرب!
به كوله بار بنه آفتاب را و ببر
چون آفتاب نشد چاكرِ مسلّم او
در آن جزيره ي ابريست، رنگ خاكستر
بلي، سپاس، تو را مرشد همايون فال!
كه مي دهي به منِ ره نشين دعاي سفر
نداد شرق، وضويم در آبشار شفق
چه سان شوم ته بارانِ غرب تازه و تر؟
طلوع تازه نبخشد تمدنِ مغرب
به من به آن كه غروبيده است در خاور
مرا زِ ديدن فسق و ريا، طهارت چشم
شكسته است، براي وضويم آب آور
بيار لاله ي عفّت ز قلّه ي ايمان
بيار آب طهارت ز چشمه ي باور
ميانِ مشرق و مغرب نمي نهم سرحد
كه يك زمينِ خدا هست اين جهان دودر
به عشق گوي كه ديوار از ميان بردار
بيا چو عيسيِ رفته به شادباشِ بشر
اي آدمانِ سپيد و سياه و سرخ و كبود
خجسته باد به صد شكل، وحدت جوهر
مراد من ز سفر،خويش را شناختن است
سويِ حقيقت خود مي كنم سلوك دگر