هوالجمیل
سویش گرفتم دستهای ناتوانم را
از آینه بیرون کشیدم هم زبانم را
تا یار من او باشد و من یار او باشم
من قصد جانش کردم و او قصد جانم را
ساقی فقط حال بدم را خوب میفهمد
وقتی سر و ته میگذارم استکانم را !
نه! از شراب زندگی دیگر نمینوشم
ها... ای من در آینه بو کن دهانم را
عمری کنارم از وفا گفتند تا بردند
سگهای دورم تکه تکه استخوانم را
گفتم خدایا دشمنانم را بگیر از من
اینگونه شد دیگر ندیدم دوستانم را
دیو سپیدی میشود خورشید امیدم
وقتتش رسیده تا ببازم هفت خوانم را...