زمانه ی با احمد زمانه ی بی احمد

تو رژ گونه ات را از رژ لبت تميز مي دهی در حالی كه قلبهايی هنوز منتظر و چشمهایی
هنوز به راه ِاحمد متوسليان اند و تو حتی نمی دانی كيست؟ بقال محل؟ نانوا؟ مهندس؟ یا ... اما نه
هيچ كدام ، تو استرس انتخاب تفريح داری و بی خبری از از روزهای چكمه و گل ! تو بی خبری
از زخم هايی كه بی بخيه می مردند ، دقايق را برای گول زدن خودت و ديگران سپری می كنی و
چهره ی عجیب تو حتی با نقشی كه می زنی هم به زيبايی چشم های احمد نيست !!!
تو همين هستی : پنهان ميان رنگها و قالبها و درست زمانی كه با تمام دقت ساعت را برای
رسيدن به موعد ديدار با معشوقت زير چشم داری كسی نمی داند آيا چشم های احمد هنوز در
اين دنيا می درخشند يا نه؟
می دانی ؟ دنيا تو را خلاصه كرده است به دستهای لاك زده و خلخالی كه به پا داری ، به
رقص و خنده و كافی شاپ !
برایت از سال پنجاه و نه می گويم ، از آغاز سالهای شصت از زمان چادر مشكی و ريش از زمان
گالن های نفت ، دوچرخه های دوميل و ژيان ، از زمان بانك های كوچك و خلوت آن
وقت ها كه خيابان ها لاغر از ماشين و آدم بود و دل ها فربه از اسلام . اسلام ! چقدر
گنگ و غریب چه واژه ی تنهایی !
برايت از آن روزها بگويم ، هندوانه پشت چرخها و شبهای ايوان و راديو و
جنگ ... جنگ ... جنگ ... دلم ريش می شود ـ وجنگ ـ كه مي گويم دلم زخم می شود، تنم درد
می كند ، سرم گيج می رود ، گوش كن ! فاجعه دارد وجنگ گفتن من !
تو را خواب ناز می برد و ــ احمد را برايت بگويم ــ تو را خواب ناز می برد و احمد را
فكر آسايش تو ، تو را خواب ناز برد و آسايش ات به ارمغان آمد اما ... بگذریم .
من خوب پول نمی شمارم اما سالهای بی نشانی احمد را چرا!
28سال! بيست و هشت سال ! به زبان دل يا به زبان تن فرقی ندارد...به هر دو سنگين است
شهرمان را بگو! برج ساختيم اتوبان زديم وزير آورديم وزير می آوريم وزير می
بريم ، ريا كرديم ، دزديديم ، خورديم ، مد عوض كرديم ، رنگ عوض كرديم ، اين روزها
زمین و زمان بر معامله ی ما می خندند ، خنده که نه !! قهقهه مي زنند
لباسهای خاكی احمد كجا و اين برجها كجا؟ از ما بعيد بود معامله ای بی سود و پر ضرر .
اصلا دنيا خود را زيور می بندد ، نقش می زند به هفت قلم كه چه بگويم به هفتاد قلم صورت
نحسش را ، كه ما را( دچار) كند !
گول خوردی ،
تو را مسخ كرده اند ، من فقط خسته ام ، نه شكايت می كنم و نه شكوه می خوانم نه بندی و نه
نصيحتی گوش ها كه گوش نيست و زبان من هم كه زبانی نه ...
راستی (دچار) را برايت بگويم ! دچار شمال و ويلا ، دچار اروپا و آمريكا ،دچار
لباسهای قشنگ، دچار هوس ، دچار پول و چک و بانکهای رنگارنگ دچار
قدرت و بنز! راستی بنز يا الاغ ؟ هر دو مرا می برند و هر دو تو را مي رسانند . الاغ مركب
نبی بوده و سلمان ...بنز هم فلان و فلان...الاغ از آن من و بنز از آن تو...چقدر زود عوض می
شويم... يا نه ...چقدر زود عوضمان كردند...عوضی مان كردند، عوضیها عوضیمان کردند!
زمانه ی كوچه های آفتابی با رنگ آجرسرخ ، زمانه ی جوی های لاغر وتنگ ، زمانه ای كه
پر از عطر آشهای نذری بود زمانه ی خوبی بود ، زمانه ی خوبی بود . آه !
از ما گرفتند یادش بخیر زمانه ی خوبی بود
و جنگ ...آه جنگ... نمیدانم چرا چك نويسم بوی باروت می گيرد ، کاغذم درد میکند ، انگار تا
می گويم جنگ قلم تير می شود سرخ مي شود سرم داغ می شود بوی باروت می دهد نفسم
دلم تیر میکشد .
با من بيا اینجا پشت خاكريزها چه معرکه ایست ، اینجا بازار فرشته های خداست اینها
معرکه گیران پشت بازارند ، نان بهشت می خورند و آب بهشت می نوشند و بعد معرکه ای
و پول بهشت ! اینها صله بگیران کاسه به دست خدا هستند .
دستهای خشك و ترك خورده ، زخم های بی بخيه، نگاه هایی که از لالایی مادر مهربانترند
و لبهايی كه به ذكر می جنبند و گاهی می خندند نه به لباس گشاد و پوتين پاره شان
به سلاحي كه ندارند و دوام آوردند !
اينجا حلوا تقسيم می كنند دختر ، حلوا می خورند ، شيرين است
امروز؟ حلواها را خورده اند ، پای ما زهر تقسيم می كنند ، زهر می خوريم ، شیرین است ؟!!
راستی احمد هنوز نیامده ، برج میلاد کاشته ایم احمد !