ایستادی
درست رأس ساعت باد
و غروب
نرم و
سنگین
از نامت می چکید
*
خیابان تاریک بود
چشمهایت از نگاهم فرو می ریخت
و روی شانه های درختان
ماه را
به خاک می بردند
دستهایت را با خود نیاورده بودی
و من به خانه هایی می رسیدم
که سقف نداشت
آسمان نداشت
و زنانی مواج
باغچه های سترون را
گرد گیری می کردند
تو بالا می رفتی
چند کبوتر سرخ
روی تنت خوابیده بودند
و رد خشکیده ی آوازی شگفت
از گلوهایشان جاری بود
زمین صدایت می کرد
لبهایش فریاد روشنت را می بلعید
و تو
بالا می رفتی
*
بوی سکوت
بوی تلخ سکوت
بغض بسته ی پنجره ها را می کوبید
*
درختان مانده بودند
و نام رهای تو
که از تارک سرد خیابان
افق را می وزید
و من
که شاخه ی آفتاب را
در امتداد تو باید
می بردم