اي پريشان گوي مسكين! پرده ديگر كن
پوردستان
جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
(اخوان ثالث)
♦♦♦
پاييز خشك بي پدري سالار!،
زنجيره اي كه قاتل ما مي شد
صد سال آزگار به تنهايي،
سالي كه عشق مثل وبا مي شد
آوازه خوان به كنج قفس خوش بود.
شب زير گوش مرده صدا مي داد
در قلعه هاي مانده ی حيوانات،
سوري كه بز به گله ي ما مي داد
سال هزار و سيصد و اندي بعد،
با نطفه اي كه در رحمش مي مرد؛
آتش تمام جنگل ما را سوخت.
تا گربه بچه هاي خودش را خورد
سال از صداي پاي موتور لرزيد.
داد از اذان به گوش تو مي آمد
اين سمفوني ترانه ي پر مرگ است،
غم ناگهان به گوش تومي آمد
پاهاي ما به كفش كسي پا كرد.
ما روي هم حساب نمي كرديم
عاليجناب، سرخ نمي پوشيد.
ما نيز احتجاب نمي كرديم!
صد سال خشك بي پدري سالار!،
صد سال آزگار نخوابيديم
سالارمان به چاه برادر بود،
ديگر در انتظار نخوابيديم
زنجيره اي كه در پي ما مي گشت،
آمد ميان خانه و غوغا كرد
ما را كه زير پاي خودش بوديم،
در چشم خيس حادثه پيدا كرد
صد سالِ آزگارِ پدر سالار،
بز گله مي ربود- كه حق دارد-
تا چهره اي شگفت خودش هم ديد،
حق با كسي نبود كه حق دارد!
حق با كسي نبود كه مي داند.
حق با كسي نبود كه مي بيند
اين سمفوني ترانه ي پر مرگ است.
حق، داس قاتلي ست كه مي چيند
کلمات کلیدی این مطلب :
سالار ،
تاریخ ارسال :
1391/8/22 در ساعت : 11:28:1
| تعداد مشاهده این شعر :
829
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.