گاهي
لباس سياهم را
مي پوشم
به خودم
نمردنم را
تسليت مي گويم
و براي مرگي كه كشته ام؛
سوگواري مي كنم.
3-
چمدانت را بر مي دارم
و مي برم به جاده هاي آخر قصه
جاهايي كه نخواستي باشي
راههايي كه نخواستي بيايي
حالا من چمدانت را برداشته ام
...
و مي برمش به راه آخر قصه
راهي كه قرار بود با هم برويم
جايي كه قرار بود باهم باشيم
آنچه براي تو مانده از من
فقط يك مشت
خاطرات زنانه است
و آنچه كه من با خود مي برم
يك خروار اوراق بهادار
يك سمساري غرور مردانه
با اينهمه مي روم...مي دزدم...مي برم...
تا تو به بهانه ي چمدانت هم كه شده
اين راه را دنبالم بيايي
حالا چه با چمدان من
چه بي چمدانم.
دستم مزن به سوزن چشمت كه سوختم
پا وا مكش كه مرز عبورت فروختم
تا بخت من حواله كند وقت شاه را
من پيرهن به شرم زليخانه دوختم
.
.
...
.
.
.
.
{بربط بزن به پنجه ي خونين سه گاه را
هر گاه و بي گه از گنهي ساده سوختم...}
...
..
.
نوشته شده در پنجشنبه دوم شهریور 1391
.
5-
ای وحشت شوم وهم گستر
ای تیرگی ملال.... انگیز
یا دست ازین سرای برکش
یا از دل پاک شهر،بگریز
این خانه سرای تیرگی نیست
این جامه ردای بردگی نیست
ای خام سیاه کار عاصی
ای مست جنون عشقبازی
از خلوت این سرای بگریز
تا هستی خویش را نبازی
این خیمه مکان روسپی نیست
تابوت سیاه مردگی نیست
در خلوت این سرای متروک
تصویر گلی به قاب مانده
رودی ز خیال باوری نیست
چشمان گلی به خواب مانده
انگار گلی به احتضار است
دستان مصیبتی به کار است
ای وحشت شوم وهم گستر
ای دیو سیاه تلخ، بگریز
گر در پی بازی سیاهی
با هر چه سپیدیست بستیز
ننگست اسیر دیو ماندن
سر در گرو ددان نهادن
یا نیزه جنگ را به برکش
یا خرقه مرگ را به سر کش
راشين گوهرشاهي
1388