شب شد و آمدم از راه پريشاني را
باز من بودم از اينگونه كه حيراني را...
باز من بودم از اينگونه كه با خود ديريست
مي كشانم پي ام اين روح خياباني را
باز من بودم سرگشته شب هايي كه
روي زانو ببرم بي سر ِ ساماني را
شوكران نوش خودم بودم وديدم هربار
مرگ اين تن به قضا داده زنداني را
خانه سقف و ستون ريخته اي ميبينم
دلم اين با غمش آيينه ويراني را
نه دل رفتن دارم نه سر برگشتن
راه در تيرگي اين شب طوفاني را
راه در تيرگي آميخته با آغازش
هول واماندن و تنهايي طولاني را
هيچ خردك شرري نيست فراهم با او
شهرشب -با همه اش چشم -چراغاني را
*
بازمن بودم از اينگونه كه سر بر زانو
ابرگين ديده ام آيينه انساني را
باد برف است؟ نه سيلي خور دستي ست خودي
صورتم سورت سرماي زمستاني را
به ستوه است قدم تا قدم از دره و كوه
پاي گم كرده شبي منزل پاياني را
پشت هرباديه بيغوله و خفتنگاهي ست
سرراهم شب غولان بياباني را
سايه با سايه به دنبال من آمد تا برد
گرگ همسايه گله ي بي سگ چوپاني را
گرگ سگ خورده سگ گرگ دريده است مخواه
گله تنها شود اين سگ به نگهباني را
پيشترها هدف آينه ام مي ديدم
سنگ امروز نشان رفته پيشاني را
پشت در پشت ام در دست شمايان ديده ست
دشنه آخته دشمن پنهاني را
آبي آغشته و ناني ست به زهر آلوده
ماحضر آنچه نهاديد به مهماني را
يا منم اينكه چنين كافر نعمت شده ام
يا شماييد رها كرده مسلماني را
پيرهن برتن من معركه گيرانه دريد
آن برافراشته خود بيرق عثماني را
ديدم و ديديم ما هر دو چه دستي انداخت
در كبوتر بچه گان سنگ به ناداني را
ديدم و ديديم ما هر دو كدام اشتر مست
يله شد از پي كين خواهي قرباني را
اينچنين شد كه به آيين شما ديدم با
صورتكهاي مهيب آينه گرداني را
اينچنين شد كه گزيري نتوانستم از
خون دل خوردن و خاموشي طولاني را
استخواني شد و خاري شد در چشم و گلو
قصه آنچه كه ميدانم و ميداني را
نه منم جامه بدل كرده به دشخواري راه
طيلسان پوشي و با خويش تن آساني را
باتب صبر كه افتاده به جانم ديريست
خود چه واگويه كنم نقل به هذياني را؟
من به حق آمدم اما نه چنان تا بگزم
پشت دست آه به دندان پشيماني را
*
شعله اي بود ازآن آتش اندوه بزرگ
آنچه گفتن نتوانستم و ميخواني را
*
پوستين سوخته آن ابرعقيمي كه منم
باغ بي برگي اش آنك شب باراني را!...