این شعر ازآن دست شعر هایی است در نوع خود موفق وقابل تقدیر است وبا یک نگاه کلی میتوان به پیشرفت وموفقیت صاحب اثر در آینده بسیار امید بست.شعری که اگر سطر تقدیم آن نمی بود به گفته ی سرور عزیزم جناب یزدانی جندقی مجال هم داستانی وهمراهی بیشتری با مخاطب پیدا می کرد.وقتی شعری سپید وروایی به کسی تقدیم میشود مخاطب نا خواسته به دنبال مولفه هایی میگردد تاحضور شخصی که شعر به او تقدیم شده را بیابد وشاید هم ناخود آگاه باشد. واین خود محدودیت در تاثیر گذاری شعر ایجاد می کند.یکی از نقاط قوت این شعر روایت است که با واژه هایی خاص مثل:پالتو پوش،عینک،زمستان،تهران گره می خورد وموجبات تاثیر در ذهن مخاطب را فراهم می اورد. اگربهم ر یختگی های ابتدای شعر نبود این شعر زبانی روان ویکدست داشت. در ابتدای شعر شاعر شب را با فاصله از سطر دوم نوشته است و در سطر دوم آورده است:بلند بود پالتویِ مرد بلند بود شب که به نظر می آید در این سطر آنچه اتفاق افتاده با انچه منظور نظر شاعر بوده فرق می کند.از نوع نوشتن دوسطر اینگونه بر می اید که فقط بلند بودن پالتویی را مورد اشاره قرار میدهد ولی اگر شب در ابتدای سطر دوم خوانده شود خواهد بود:
شب بلند بود،
پالتوی مرد بلند بود و با این اوصاف شب دوم قابل حذف خواهد بود. و در این خوانش دوم است که مخاطب به انچه می خواهد خواهد رسید.تقابل شب وپالتویی که مخاطب به آن رنگ سیاه شب را میدهد وبعد بلندی پالتو وبلندی شب فضایی وهم انگیز مثل شب ایجاد میکند.
اما در ادامه باز سطرها در هم فرو میرود ومشخص نیست در کجا سطر به پایان میرسد ودر کجا آغاز میشود؟
آیا چند سکّه ی سیاه داده ای
بالایِ پالتویی که دست هایت را نمی فروشی
به تاریکی؟
در آیا چند سکه سیاه داده ای؟ منادا معلوم نیست وبعد قرار بوده است چند سکه ی سیاه بالای پالتویی داده شود ولی اینگونه نمی شود وجمله کاملا ناقص رها شده وجمله ای دیگر آغاز میشود.
نمی دانم شاید در این چند سطر نشانه ها وعلائم نگارشی جا مانده اند که اینگونه بر سر شعر آمده است اما در ادامه شعر به انچه باید باشد رسیده است به نظر من شعر میتوانست از اینجا آغاز شود:
بالاپوش ات را به چوب لباسی آویختی
باران ایستاد
عینک ات را در آوردی و شب سیاه تر شد
اگر شعر اینگونه آغاز میشد مخاطب یک شروع زیبا،شگفت وغافل گیر کننده را تجربه می کرد.چیزی که در شعر کلاسیک به ان براعت استهلال می گویند اتفاق می افتاد.
بالا پوشت را........آویختی....باران ایستاد
وبعد:
عینک ات را در آوردی و شب سیاه تر شد .مخاطب چه انتظاری بیشتر از این دارد؟شاعر خوب حرفش رازده است.
و ادامه شعر روند یکنواختی دارد تا می رسد به:مردی که عشق را در این شهرِ لعنتی
در دست مال های یک بار مصرف
تف نکرده است
.برخلاف پاره های زیبای بالا من این پاره را جز ادا اطوارهای شبه پست مدرنیستی چیز دیگری نمی بینم والبته به نظر من این پاره از ارجمندی وفخامت پاره های بالادستی خود کاسته است.
اما در پایان شعر ختم به خیر شده وبا پاره ای قابل قبول به پایان میرسد:
زمستان را با پالتو و عینک اش به خانه خواهد آورد
باد را پشت در خواهد گذاشت
تهران را پشت سر
برای شاعر محترم موفقیت هر چه بیشتر آرزو دارم.یاحق