یاد حرف های سهراب
دیــشب از بســــیاری غــــــم تا سـحر خــــــوابم نبـــــرد
چونکه از دست قضا همسایه ای دق کرد و مرد
پنج دخـــــتر دور آن بیچاره را بگرفـــعــته بود
لابد از بس روز و شب از بهر آن ها غــصه خورد
یک شب این بد بخت آمد ساعتی با من نشست
غـــصه های خویش را یک یک برایم بر شــــمرد
گفت عـــــــفریت غم آن ها نمی دانی چــطور
پنـجه اش را بـر گلــوی نیـمه جـــــان من فـــشرد
یاد ســـــهراب اوفــــــتادم با آن کلام نغــــــز او
او که جزغید عــــمری و با نا امیدی جان سپرد
تا شقایق هست باید زندگی بنمود و هــــــم
غصه ها را سفت و سخت از عمق جان باید سترد
حیف شد افسوس هم خوردم زیاد اما چه سود
روســـــتای ما تمام از نو جوان و پیــــــر و خرد
دشت هایش از شـــــــقایق موج می زد ولی
کـس ز سـهراب و شـــــقایق های او فرمان نبرد
تاریخ ارسال :
1392/3/7 در ساعت : 21:13:12
| تعداد مشاهده این شعر :
965
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.