زخمزاد کهنه طبع مبتلا !!
گل کن امشب در زلال خلسه ها
گل کن این طبع بلند هجرت است
صحبت ابلیس و یک جو غفلت است
گل کن این سهم هبوط آدم است
تلخی صفرای رنجی مبهم است
پرده بردار امشب از شرح فراق
آسمان تنگست در قحط براق
شوکران در جامها انبوه ماند
تیشه هامان در شکاف کوه ماند
محو شد در هفت خان کفرو کین
جاده های ممتد حبل المتین
طرد شد آیینه ی معراجها
دار ماند و قحطی حلاجها
زخم خورد آیینه ی چشمان ما
لکه ی جو ماند بر دامان ما
کاروان کوچید و جا ماندیم باز
در زمین بی خدا ماندیم باز
روی تابوتی به رنگ بیدلی
در حصار شانه ها ماندیم باز
هفت شهر عشق را گشتند و ما
ابتدای ماجرا ماندیم باز
آتش اندازی کنید ای زخمها
با دلم بازی کنید ای زخمها
باز سنگین است این سر بر تنم
مثل پرچین است این سر بر تنم
لایق مردن نبودم بیگمان
درد دارم آی مردم الامان
زورقی می خواهم از جنس جنون
مقصد ما نیست جز دریای خون
این حواشی لایق پرواز نیست
چاره ای جز عشق از آغاز نیست
محو شد در التهاب آب و نان
مردم بی ادعا از یادمان
یاد آنهایی که خاکستر شدند
با تنور عشق همبستر شدند
یاد آنهایی که نامی داشتند
با سبوی عشق جامی داشتند
یاد آنهایی که از فرط جنون
سجده می کردند در محراب خون
سرب و آتش بود آب و نانشان
جبهه می چرخید گرد جانشان
وفق می دادند دل را با تفنگ
دل نمی کندند ازدامان جنگ
جام را با رخصت از او می زدند
با زبانی بسته هو هو می زدند
در شب مهمانی پروانه ها
مثل شمعی سرخ سوسو می زدند
زخم می خوردند و در دریای خون
برخلاف موج پارو می زدند
رضا کرمی