گلهاي خاموش قالي
هر روز گلهاي خاموش قالي در ميان بهت ديگران با من سخن مي گويند
از رنجهاي بي پايان تو
از دستهاي هنرمند تو
از نگاه
بي فروغت...
كودكيت را به خاطر مي آورم
به جاي بازيها و آوازهاي كودكانه در كوچه ها
زندگيت را با گلها و اشعار نقش قالي رقم زدند
راستي آن زمان چند ساله بودي؟ مهم نيست!
تو تك تك گلها را با اشك چشمان زيبايت آفريدي
و گره هاي دار قالي به گره هاي كور و ناخواسته زندگيت تبديل شد
تو درازاي رشته هاي نخ و ابريشم را قيچي مي كردي
و زندگي دامنه اش را نابسامان در زندگيت مي چيد و مي گذشت
بي آنكه رحمي به كودكيت كند
بي كسي و تنهايي تو با رجهاي قالي شكل مي گرفت
هردو مي بافتيد و مي بافتيد
و تو مي خواندي و مي خواندي :
يه آبي ، قرمز، كرم، سبز، دوتا گلي
تو به من مي خنديدي و من آن زمان معنايش را نفهميدم
نفهميدم كه تو زخمهاي عميقتري بر آن دل بزرگت داري
يادت مي آيد؟به تقليد از تو من نيز چند بار انگشتانم را با تيزي قلاب زخمي كردم!
و تو به راستي به تلاش من مي خنديدي!
تو مي بافتي و من به همراه آواز غمناكت مي خواندم
و زندگي روي بي رحم خود را بيش از پيش به تو نشان ميداد
و اينگونه وجودت بر روي گلهاي قالي شكل مي گرفت
با گلهايي به رنگ خون...
كه هر رج كمرنگ و كمرنگتر مي شد رد دنياي واقعي وجودت
و تو برخلاف گلهاي سرخ نقش قاليت، با رخساري زرد و با غمي در ته چشمانت نگاه ميكردي
و به مولودت مي خنديدي
...
حالا سالهاست كه از آن زمان مي گذرد
و من بر روي هر فرش خنده زيبايت را نگاه مي كنم
خنده اي در نهايت تلخ
در گوشه لبهاي بي رمقت
و من بر آن فرش به آرامي قدم ميگذارم
شايد در آن خون دلي نهفته باشد
گلهايي با فرياد سكوت غريبانه تو