ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



حالا به عمه مي‌گويم بجنگ
حاجيِ چَشمانِ بابا حسينم
منِ سه ساله‌اي كه آه
در لباس اولين احرام عاشقانه‌ام
راهي كربلا مي‌شد
 
نشسته بر محملي كه عمو
آن سيه چشمِ بي‌رقيب
پاسدار خنده‌هايم بود
 
در كارواني كه رباب
آرامش مادرانه‌اش را
با تكان منظم گهواره‌اي
با هماهنگ لالايي مادرانه‌اش
به دريايِ تطمئن القلوب خدا وصل كرده بود
 
تا سرزمينِ محزوني كه بابا حسين
نامِ دلتنگش را نمي‌دانست
تا به كربلا رسيديم
آنجا كه ناگهانِ دلِ عمه‌ام
دست به دامنِ واحسينم شد
و بيتِ استرجاعِ خدا
جاري از لب‌هايِ بابايم
به دريايِ خوني سلام كرد
 
خيمه‌ها زدند
شمشيرها برهنه كردند
رجزها خواندند
و سپاه بابا حسین
در لباسِ پيرمردي غريب
كه موجِ محاسنِ سپيدش را
عصري به خون خضاب ديده‌ام
چه عاشقانه قدم مي‌گرفت
 
حر هم رسيد
با شمشيرِ برهنه‌اش
زهير هم آمد
انگار اندك اندك
آن جمعيتي كه يك غروب
سهمِ نيزه‌ها مي‌شوند
و از بلنديِ خيزراني غريب
با تازيانه قدم مي‌زنند
و اشكِ گلويشان
دامنِ مارا تر مي‌كند
مي‌رسند و در زمزمه
جانم حسين سر مي‌دهند
 
اين همه سپاه
چون مشتي ستاره كه مي‌چرخند
دورِ ماه بابايم
همه را مي‌ديدم و به عمو
آن توانِ دست و پاي پدر
مي‌گفتم اي عزيزِ دلم
عمو مي‌شود بغل كني‌ام ؟
و دوباره از بلندترين كوهِ زمين
بر دوش آن ستوني كه عرش
روي اسقامتش حساب كرده بود
تبسم شيرينِ بابا را مي‌ديدم
خيمه‌هاي دشمن را
آنهايي كه هلهله مي‌كردند
و مسيرِ شلوغِ تا فرات را ...
 
تشنه بوديم
عمو اهلِ دريا
آب در خواهشِ دستانش
ولي اين‌همه كافي نبود
امان‌نامه سوخت جانش را
گريه كرد پشت خيمه‌ها ولي
بابا دلش روشن است
به علمداري كه علي
مشق وفايش آموخته است
 
مشك‌ها را در خيمه‌هايمان گذاشت
كودكان كه آرام شدند
در عطشِ بيابانِ آن روزها
به نمِ صورتِ خيمه‌ها
و جاي خالي مشك‌ها پناه بردند
سكينه از دلاوري
من از چشم‌هايش
و آسمان از وفاي او مي‌گفت
اين‌ها ولي كافي نبود
كافي نبود كه علي اصغر
كمي آرام بخوابد
 
بابا كه علم هل من ناصر بلند كرد
در داغ رفتن عمو مي‌سوختم
و بي‌حال از هوش رفتم
 
خيمه‌ها مي‌سوخت
هوا گرم تر از قبل
شعله از دامانم بالا مي‌رفت
روز با خون برادر شد
وقتي كه عمه‌ام
بر بلنديِ خاكي ايستاده
بابايم را صدا مي‌زد
به سينه مي‌كوفت
و ناگهان
 
ناگهان تمام شد
همه چيزِ عشق
انگار دستي از آسمان
تمام خوشي مارا برده است
و باراني از خون و ترس را
بر دلخوشي‌هايمان باريده است
 
ديگر تمام شد
حجِ ناتمام بابا حسين
مي‌روم ولي نه
مي‌برند مرا
به آنجا كه زجر مرد بد دهاني از قبليه‌ي
خولي و قمفذ است
آنجا كه كفش‌هايم را
گوشواره‌هايم را
خلخال پا و معجرم را
همه دار و ندارم را به تاراج مي‌برند
و جاي اين‌همه درد
سر باباي مرا ...
 
نمي‌شناسيد مرا؟!
همان سه ساله‌اي كه عمو
نازدانه مي‌خواندش
حالا زنانِ شام
بي‌بي صدايش مي‌زنند
مردهاي مسلمان!!
با فحش و سيلي بدرقه‌اش مي‌كنند
سه ساله‌اي كه حالا
رمز انقلاب زينب است
با گريه‌هايش
من الذي ايتمني‌هايش
و صدايي كه تا كاخ يزيد
پاي رفتن ندارد ولي
بايد برود
بايد غوغا به پا كند
و سر بابايش را بي دست و پا بياورد
 
حالا به عمه مي‌گويم بجنگ
انقلابِ مرا زنده كن
خونِ دل بريز
فصل گريه است ...
 
2013/11/08 
22:17
کلمات کلیدی این مطلب :  حضرت رقیه ، حضرت زینب ، کربلا ، شام ، روضه ،

موضوعات :  عاشورایی ، آیینی و مذهبی ،

   تاریخ ارسال  :   1392/8/25 در ساعت : 20:12:4   |  تعداد مشاهده این شعر :  752


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

حمیده میرزاد
1392/8/25 در ساعت : 22:1:41
سلام بر جناب مجنون

زیبا سروده اید...
شبنم فرضی زاده
1392/8/26 در ساعت : 13:5:22

حالا به عمه مي‌گويم بجنگ
انقلابِ مرا زنده كن
خونِ دل بريز
فصل گريه است ...
درودت
بازدید امروز : 2,929 | بازدید دیروز : 13,569 | بازدید کل : 122,989,419
logo-samandehi