حاجيِ چَشمانِ بابا حسينم
منِ سه سالهاي كه آه
در لباس اولين احرام عاشقانهام
راهي كربلا ميشد
نشسته بر محملي كه عمو
آن سيه چشمِ بيرقيب
پاسدار خندههايم بود
در كارواني كه رباب
آرامش مادرانهاش را
با تكان منظم گهوارهاي
با هماهنگ لالايي مادرانهاش
به دريايِ تطمئن القلوب خدا وصل كرده بود
تا سرزمينِ محزوني كه بابا حسين
نامِ دلتنگش را نميدانست
تا به كربلا رسيديم
آنجا كه ناگهانِ دلِ عمهام
دست به دامنِ واحسينم شد
و بيتِ استرجاعِ خدا
جاري از لبهايِ بابايم
به دريايِ خوني سلام كرد
خيمهها زدند
شمشيرها برهنه كردند
رجزها خواندند
و سپاه بابا حسین
در لباسِ پيرمردي غريب
كه موجِ محاسنِ سپيدش را
عصري به خون خضاب ديدهام
چه عاشقانه قدم ميگرفت
حر هم رسيد
با شمشيرِ برهنهاش
زهير هم آمد
انگار اندك اندك
آن جمعيتي كه يك غروب
سهمِ نيزهها ميشوند
و از بلنديِ خيزراني غريب
با تازيانه قدم ميزنند
و اشكِ گلويشان
دامنِ مارا تر ميكند
ميرسند و در زمزمه
جانم حسين سر ميدهند
اين همه سپاه
چون مشتي ستاره كه ميچرخند
دورِ ماه بابايم
همه را ميديدم و به عمو
آن توانِ دست و پاي پدر
ميگفتم اي عزيزِ دلم
عمو ميشود بغل كنيام ؟
و دوباره از بلندترين كوهِ زمين
بر دوش آن ستوني كه عرش
روي اسقامتش حساب كرده بود
تبسم شيرينِ بابا را ميديدم
خيمههاي دشمن را
آنهايي كه هلهله ميكردند
و مسيرِ شلوغِ تا فرات را ...
تشنه بوديم
عمو اهلِ دريا
آب در خواهشِ دستانش
ولي اينهمه كافي نبود
اماننامه سوخت جانش را
گريه كرد پشت خيمهها ولي
بابا دلش روشن است
به علمداري كه علي
مشق وفايش آموخته است
مشكها را در خيمههايمان گذاشت
كودكان كه آرام شدند
در عطشِ بيابانِ آن روزها
به نمِ صورتِ خيمهها
و جاي خالي مشكها پناه بردند
سكينه از دلاوري
من از چشمهايش
و آسمان از وفاي او ميگفت
اينها ولي كافي نبود
كافي نبود كه علي اصغر
كمي آرام بخوابد
بابا كه علم هل من ناصر بلند كرد
در داغ رفتن عمو ميسوختم
و بيحال از هوش رفتم
خيمهها ميسوخت
هوا گرم تر از قبل
شعله از دامانم بالا ميرفت
روز با خون برادر شد
وقتي كه عمهام
بر بلنديِ خاكي ايستاده
بابايم را صدا ميزد
به سينه ميكوفت
و ناگهان
ناگهان تمام شد
همه چيزِ عشق
انگار دستي از آسمان
تمام خوشي مارا برده است
و باراني از خون و ترس را
بر دلخوشيهايمان باريده است
ديگر تمام شد
حجِ ناتمام بابا حسين
ميروم ولي نه
ميبرند مرا
به آنجا كه زجر مرد بد دهاني از قبليهي
خولي و قمفذ است
آنجا كه كفشهايم را
گوشوارههايم را
خلخال پا و معجرم را
همه دار و ندارم را به تاراج ميبرند
و جاي اينهمه درد
سر باباي مرا ...
نميشناسيد مرا؟!
همان سه سالهاي كه عمو
نازدانه ميخواندش
حالا زنانِ شام
بيبي صدايش ميزنند
مردهاي مسلمان!!
با فحش و سيلي بدرقهاش ميكنند
سه سالهاي كه حالا
رمز انقلاب زينب است
با گريههايش
من الذي ايتمنيهايش
و صدايي كه تا كاخ يزيد
پاي رفتن ندارد ولي
بايد برود
بايد غوغا به پا كند
و سر بابايش را بي دست و پا بياورد
حالا به عمه ميگويم بجنگ
انقلابِ مرا زنده كن
خونِ دل بريز
فصل گريه است ...
2013/11/08
22:17
تاریخ ارسال :
1392/8/25 در ساعت : 20:12:4
| تعداد مشاهده این شعر :
752
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.