هيچ كس شبيه روياهاي من فكر نمي كند
نگاهي به كتاب « در حوالي اين كوچه ها » سروده الهام كريمي
عبدالرضا شهبازي
اين كه دنيا جاي عشق بازي است ، شايد شكي در آن نباشد اما كدام عشق و عشق به چه ؟ اين در جاي خود بسيار مهم و با اهميت است . عشقي كه در نهايت رضايت دوست در آن نباشد شايد نتوان عشق نام نهادش.
جاني ست نهاده ايم فرماني را
در عشق كجا خطر بود جاني را
پس عشق جان را به خطر نمي اندازد ، عشق رها مي سازد تا برساني خود را بي پرده و حصار به آنچه دوستش خواهي داشت و دوستي همين است عشق بازي تا رسيدن به او و آتش را به رقص در آوردن و با دف ماه دايره گرفتن و هم بازي ستاره شدن . عشق يعني هستي ، نيست شدن در خود تا به هستي او رسيدن . عشق يعني بودن و نبودن در حين جاري شدن تا رسيدن.
« جسمم همه اشك گشت و چشمم بگريست
در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از من اثري نماند ، اين عشق از چيست
چون من همه معشوقه شدم ، عاشق كيست »
ابوسعيد ابوالخير
اين كه گاهي جاي عاشق و معشوق عوض مي شود و نمي داني تو عاشق هستي و يا معشوق و گاهي كه عاشق مي شوي چنان در حسن و جمال معشوق خويش رها مي شوي كه در نهايت خود را گم مي كني تا در او تمام شوي و در آخر يكي مي شود عاشق و معشوق تنها اوست كه مي ماند و هم عاشق است و هم معشوق.
شايد با مقدمه بالا مي خواستم تكليفم را با كتاب « در حوالي اين كوچه ها » سروده الهام كريمي روشن كنم و تنها از يك زاويه به بخشي از شعر هاي اين كتاب بنگرم و خود را در آينه اشعار اين كتاب پيدا كنم . عشق مضموني است كه امروزه زياد به آن پرداخته مي شود . اما چقدر ما مردمي عاشق داريم جاي سئوال دارد و بايد در وقتي ديگر و زماني مناسب به آن پرداخت چرا كه رسيدن به جوابي مطلوب نياز به كاري عميق و پژوهشي دارد كه از عهده اين حقير بر نمي آيد.
الهام در آغازين شعر اين دفتر خواننده را با سئوالي مواجه مي كند و تا پايان به دنبال پاسخي مناسب است آيا به آن مي رسد ؟
« كسي هست اينجا كه از عشق ، چيزي بداند ؟ » « ص 6 »
آي مردم با شما هستم اين صداي شاعري است كه با شما سخن مي گويد و مي خواهد راز عشق را بر ملا كند . آيا اين راز سر به مُهر ما را به جاودانگي خواهد رساند . اين همه اشاره ، اين همه صعود و فرود براي چيست ؟ آيا كسي هست ، كه سوز و گداز عاشقانه مرا ببيند و همراه من با ساز مستي ، سوز ترانه سر دهد.
كريمي در ادامه همين شعر پاسخ خويش را مي دهد اما آيا اين پاسخ درستي است و شاعر در اين محكمه تنها به قاضي نرفته است آنجا كه مي گويد :
« كسي نيست يارا ، / كسي عشق را نداند ، / كسي راز آه تو اي رهگذر را نخواند. / كسي در حوالي اين كوچه ها / عشق را پاك و بي غش نداند » « ص 7 »
نمونه اي ديگر :
« در اين معبر پر ز اندوه ، / كه عشق و ياري در آن ، / هيچ اثر نيست .» «ص 8 »
و گاهي ديگر اين عشق نمودي ديني و آئيني به خود مي گيرد تا جاي كه شاعر در ركوع و سجود خود با دنيايي از پاكي و صداقت به پيشواز معشوق خود مي رود و خود را وقف جان جانان مي كند به نمونه هاي از اين عشق ازلي توجه كنيد.
« برسجده ماندن ، / با نيت عشق / بر پاي گشتن . » « ص 15 »
و يا :
« عشق طنابي است / پيچيده بر من » « ص 16 »
تصوير بالا موضوع عشق را به شيوه اي ديگربراي ما تداعي مي كند آنجا كه عشق از عشقه مي آيد و عشقه نام گياهي است كه در كنار درخت مي رويد و به دور درخت مي پيچيد تا طراوت و زندگي درخت را از بين ببرد و شايد خاصيت عشق همين باشد تا عاشق جان خويش را فداي معشوق خود كند.
اميد ، آرزو و رويا در پس آوارگي ميان كوچه هاي سرگرداني شايد بتواند با نگاهي به آينده روشن عشق ، شاعر را به سر منزل واقعي خود برساند. آنجا كه گريزان و دلتنگ درست شبيه ابري كه مي خواهد ببارد ولي افسوس كه فرصت گريه كردنش نيست . با دنياي از حيرت و تنهايي به افقي دور خيره مي شود و باز منتظر و اين انتظار معلوم نيست تا كي بايد ادامه داشته باشد.
« گريزان آمدم تا كوچه هاي عشق / نگاهت را در آنجا هم نديدم / دلم ابري شد و باريد ، / ز درياها نشانت باز جستم » « ص 27 »
پيش از اين حافظ گفته بود :
« اي كه از كوچه معشوقه ما مي گذري
بر حذر باش كه سر مي شكند ديوارش »
و اين بار الهام در كوچه حيراني سرگردان است تا عشق را معناي ديگري ببخشد و برايش مهم نيست كه اين كوچه بن بست باشد چرا كه در انتهاي كوچه نشان يار را از درياها مي پرسد و خود را در تلاطم موجها رها مي سازد تا شايد نشاني از او پيدا كند.
« قلب من را بردار ! / قسمتش كن با كوه با چشمه / ولي يك لحظه فقط يك لحظه / شادي اش بخش / تو آزادش كن » « ص 46 »
عشق در تمام شعر هاي اين مجموعه نمودي عيني دارد و شاعر نمي خواهد اين عشق را در لايه هاي ذهني به مخاطب ارائه دهد و يا پشت تصاوير انتزاعي قرار دهد. آنچه مشخص است وجود عشق و جاري شدن آن در كليه اشعار سروده شده در اين مجموعه است . تا جايي كه شاعر اين مجموعه به سراغ مولانا مي رود و او را در اين عشق بازي سهيم مي كند . دف به دست مولانا مي دهد و با او مي رقصد تا با غزل خواني خود عاشقان جهان را به بازي بگيرد.
« تا ني غمگين مولانا / مي سرايد ز غم دوري خود ،/ من تو را مي بينم / دف به دست و چرخان / كه ز نزديكي با عشق غزل مي خواني » « ص 89 »
سفر كردن نه به منظور از خويش گريختن و به جاي ديگري رفتن ، بلكه سفر دروني و صعود به حقيقت و رسيدن به آنچه انسان را به مهرباني و عشق ورزي برساند بسيار خوب است . الهام كريمي در شعري با نام« سفر » اين گونه مي گويد :
« مندلم مي خواهد : / كه به راهي بروم / و به شهري برسم /كه در آن شهر ، صدا / وزش نرم سر شاخه ي بيدي باشد / و غرور ، / لبخندي / كه تو را مي خواند » « ص 93 »
و باز عشق دست از سر او بر نمي دارد و سلام آغازي است براي رسيدن به آن عشق .
« و به عشق مي گويد : / كه بيا ، / باز بيا، / باز بيا ، » « ص 94»
و اما از عشق گفتيم تا عاشقانه به جهان نگاه كنيم و اين عشق را در برگ برگ كتاب « در حوالي اين كوچه ها » مرور كرديم . گاهي در خود گم شديم و گاهي ديگر پيدا شده ، سرگردان و حيران ميان واژه ها به افقي دور خيره شديم تا جهان را آن طور كه هست ببينيم نه آن طور كه ما مي خواهيم و اين تفاوت نگاه در ديدن چشم ما را بر روي واقعيت ها باز مي كند تا گمراه نشده و در اين زلال عاشقانه همديگر را به مهرباني دعوت كنيم و عاشقانه جهان را ببينيم چرا كه اين جهان فرصت كوتاهي است براي دوست داشتن و عاشقانه زيستن و در كنار هم بودن . بيائيد اين فرصت كوتاه را از دست ندهيم .
با آرزوي روزهاي عشق ورزي براي الهام كريمي و دنيايي پر از مهرباني براي ايشان به خاطر چاپ كتاب « در حوالي كوچه ها » كه توسط انتشارات فراديد چاپ و در شمارگان 1000 نسخه در اختيار علاقمندان به شعر امروز ايران قرار داده است.