یک شب سرد زمستانی به راه پیر زالی ملتمس کردم نگاه
دست بالا بُرد و گفتا مستقیم برف می بارید و می آمد نسیم
لا جرم ترمز زدم بی اختیار پیر زن درپشت مَرکب شد سوار
سیلی سرما به رویش خورده بود صورتش از خستگی پژمرده بود
جملـه تکریم و دعــا آغاز کرد سفره ی دل را به رویم باز کرد
گفت خیراز زندگی بینی ، ننه! خیر از ین رانندگی بینی، ننه!
وای! از بی خیری دنیای پست سیرم از دنیا و درآن هرچه هست
یک زمانی روی ماهی داشتم بر جوانان پادشــــاهی داشــتم
در خیابان چون برفتم هر زمان صد اُتل! ترمز نمودی همزمان
همهمه از بوق ها در می گرفت راهبندان شکل دیگر می گرفت
برچومیگشتم دمی عشوه به لب می گرفتند از دو بَر دنده عقب!
آن یکی می گفت قربانت شوم آن دگر می گفت مهمانت شوم
خوشدل ومغروربودم زین سبب می سپردم اینچنین هر روز وشب
فکر می کردم کمالم کامل است خود ندانستم جمالم زائـل است
آن جمال و تازگی از دست شد آب و رنگم رفت و قدّم پست شد
فکر می کردم خودم را طالبند من چـه دانستم تنــم را راغـبنـد؟!
مشتری دور و برم بسیـار بود بخت ، با من روزگاری یار بود
لیک ، آن بختِ دروغین تار شد باعـث بد بختــی بســـــیار شد
آن مجازی عاشقان تن پرست می شکستند از برایم پا و دست
حال، کو آن عاشقان روی وتن؟ مانده ام اندر کنار راه ، من!
از ره آییــنه دیدم آن زمـان سیل اشک ازگونه هایش شد روان
مکث کوتاهی و آهی چند کرد گریه را با آه سردی بند کرد
بعد ازان دستی بزد بر شانه ام گفت باور می کنی افسانه ام؟
راست می گویند؟! من دیوانه ام؟ راستی، دانی تو راه خانه ام؟
گفتمش این ماجرا افسانه نیست قصّه ات با غصّه ات بیگانه نیست
سینه ی تاریخ زین قصّه پُر است عقل ها با غصّه ی تو دمخور است
لیک افسوس این پری رویان دهر بی محابا می خورند این جام زهر
ای بســا در ابتــدای قصّـه اند غـافـلنـد و در قفای غصّــه اند!
گفت نامت چیست ای نیکوجوان؟ اشک چشمت ازچه روگشته روان؟
گفتمش این شهر، شهرِلودگی ست اشک چشمم ناشی از آلودگی ست!
نام من بی نامی است و واحد است این تخلّص از سرم هم زائد است