ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



انگشتهاي قلم مويي(داستانگونه)
 
 
  دستم جوهری بود. نه..دستم نه...تمام تنم حتی صورتم به رنگ جوهر آبی درآمده بود. هرجا که قدم می گذاشتم خط طویلی از قطره های جوهر آبی بدرقه ام می کرد. 
هرجا که خمیازه می کشیدم حبابهای بزرگی از جوهر آبی هوا را می گرفت. هرجا که عطسه می زدم سیلان جوهر آبی فضا را پر می کرد. مجبور بودم نفس نکشم وگرنه جوهر آبی از ریه هایم فوران می کرد و آدمهای عصبانی دورو برم، همگی آبی می شدند.
هیچ جایی نمی توانستم باشم. برایم فضاي امني در ميان مردم باقي نمانده بود.  نه در ایستگاههای قطار، نه در صفهای نانوایی و نه در گذرگاه عابران پیاده، هيچ جا احساس امنيت نمي كردم. هرجا که می ایستادم و یا راه می افتادم؛ پلیسی پشت سرم صوت می زد و تا می آمدم فرار کنم؛ بهم مضنون می شد و تا دستگیرم کند؛ تمام لباس و صورت و اندامش آبی بود. همه چیز با جوهر آبی دستانم که به جاي ده انگشت،  ده  قلم مو از آنها  روییده بود، به لجن کشیده می شد.  شايد اين يك بيماري مصري بود؟! نمي دانم! اما اگر اين بيماري همه گير مي شد،  با آن انگشتهاي قلم مويي، ديگر هيچ كس نمي توانست خودش را بخاراند، يا بيني اش را بگيرد، كسي را در آغوش بگيرد، گونه هاي كسي را نوازش كند، يا دكمه هاي رايانه اش را فشار دهد و چيزي بنويسد يا بدون دردسر رنگ آبي، چيزي را بخورد و بياشامد.  رنگ آبی لزج و بی مانندی، همه چیز را شبیه هم می کرد؛ حتی مجرم و پلیس را، مردم و حکومت را، حیوان و آدم را.
اولین پلیسی که مصرانه مرا در بند کشید و به دادگاه کشاند؛ خودش هم رنگ من شده بود و حتي انگشتهايش هم شبيه انگشتهاي من، تغيير شكل يافته بودند.  هیچکس نمي توانست تشخیص بدهد که اول من آبی بوده ام یا او، و آیا من مقصر اصلی ام که او را آبی کرده است یا او من را. جاي شكرش باقي بود! يعني  در آن شهر خيالي خبر از باند بازي  نبود و  بر خلاف دنياي واقعي، يك پليس هم همراه يك مجرم، اگر نمي توانست جرمي را ثابت كند، پايش به دادگاه مي كشيد.
 هر وکیل و قاضی و نگهبانی که وارد حلقه ی دوتایی ما مي شد تا با تکیه بر تشخیص بصری اش مقصر را از بی گناه؛ باز شناسد؛ خودش هم جوهری مي شد و رنگ آبی، تمام وجودش را نقاشی مي کرد. 
کم کم پای جمعیت خبرنگارها و مسئولين و مردم عادی هم به حلقه ی چند نفره ی ما باز شد و هر کسی حدسی و گمانی را كه  در دل داشت،  بر زبان آورد. یکی من را مقصر اصلی می دانست و دیگری پلیس را و همه در دايره اين قضاوتها؛ ناخواسته  جوهری می شدند و بدين گونه بود كه كم كم رنگ آبی سرتا پای شهر خيالي را در خود فرو برد.
ظرف يك هفته تقريبا  همه چیز در شهر آبی شد. آسمان هم که آبی بود، آبی تر شد. زمین هم آبی شد و خاک و گلها و پرندگان و کتابها و روزنامه ها و امواج مادون قرمز هم؛ آبی آبی شدند. اما من و پلیس بخت برگشته، همچنان ممنوع الخروج از زندان آبیمان حتی حق اعتراف نداشتیم که بگوییم؛ اول چه کسی رنگ دیگری را آبی کرده است. چه برسد به اينكه بتوانيم راه علاجي را كه خود ما دونفر، براي رهايي ازين مخمصه پيدا كرده بوديم،  در شهر منشر كنيم.

حتما به عنوان يك نتيجه گيري با ارزش از اين داستان،  مي خواهيد سر تكان بدهيد و  با خودتان بگوييد  باعث تاسف است كه به مجرمها، هيچ كس فرصتي دوباره نمي دهد تا خطايشان را جبران كنند... در حالي كه اكثر اوقات كليد حل هر مشكل، درست در دست همان كسانيست كه براي اولين بار، خواسته يا ناخواسته وارد آن مخمصه شده اند! اما نه! قضيه ساده تر ازين حرفهاست! شايد نتيجه ي اخلاقي اين داستان  فقط اين باشد كه  اصلا جرمي وجود نداشت! يا شايد هزار چيز ديگر! ...با صداي بلند فكر كرديد و نگذاشتيد داستانم را هم ادامه دهم! 
راه حل ما دونفر فقط اين بود كه فقط نپذيريم جهان آبيست، يا خودمان آبي هستيم. آنوقت همه چيز در چشمان ما همان چيزي مي شد كه واقعا بود. اين را زماني كه ساير خويشاوندانمان به ديدارمان آمده بودند فهميديم! هيچ كس مارا در آغوش نمي گرفت. هيچ كس گونه هاي ما را نوازش نمي كرد. هيچ كس حتي  وقتي يك ماه، نيامدنشان به طول مي انجاميد، يك كلمه برايمان رايانامه نمي فرستاد! همه ادعا داشتند كه متاسفانه آبي شده اند و انگشتهاي قلم موييشان قادر به تايپ يا نوازش  و لمس چيزي نيست! اما هيچ كس جز ما دونفر، در چشمهاي ما آبي رنگ نبود! ما نمي توانستيم بپذيريم كه عزيزانمان آبي باشند و آنها واقعا در چشمهاي ما آبي نبودند! حتي انگشتهايشان بر خلاف ادعايشان در نگاه ما انگشتهايي قلم مويي نبود! آنوقت بود كه شك كرديم. ما شك كرده بوديم! آه...اين يك موهبت شيطاني است؛ شك! اما موهبتي شيطاني كه گاهي وقتها الهي ترين بعد جهان را به خود مي گيرد!  چرا كه ما تنها  وقتي به رنگ خودمان شك كرديم، توانستيم حقيقت محض را ببينيم. حقيقت محض اينست كه  هرگز در آن شهر هيچ كس و هيچ چيز آبي نبود حتي ما! اصلا شايدرنگ آبيي در آن شهر وجود نداشت! شايد قبلا آلودگي هوا همه چيز را سياه كرده بود! و يا از شدت پاكي هوا، قبلا همه چيز سفيد سفيد شده بود! يا احتمالا همه ي رنگها مطابق واقعيت بصري سرجايش بود و شايد بر اساس يك كشف تازه ي علمي، از همان ابتدا همه كور رنگ بودند! شايد رنگ آبي، شبيه خلاقيت الهي بشري، فقط يك رنگ گم شده بود؛ ولي در هر حالت، هيچ چيز غير از همه چيزهايي كه مثلا بايد آبي باشند و گاهي نيستند؛ آبي نبود.
 حالا درمورد قلم موها...
 درباره ي انگشتهاي قلم مويي بايد بگويم كه
 اين تنها واقعيت محض است: يك توهم محض. به عبارت ديگر، وقتي چيزي از زندگي آدم حذف مي شود، براي هميشه ذهنش را درگير مي كند! ...خب؟! تمام؟!
حالا شما اجازه داريد از اين داستان مزخرف يك نتيجه گيري اخلاقي كنيد. مثلا  نتيجه بگيريد كه اگر دستم جوهری نبود، نه..دستم نه...تمام تنم حتی صورتم به رنگ جوهر آبی درنيامده بود، و هرجا که قدم می گذاشتم خط طویلی از قطره های جوهر آبی بدرقه ام نمی کرد، اگر هرجا که خمیازه می کشیدم حبابهای بزرگی از جوهر آبی هوا را نمی گرفت، .... 



زمستان 90-92
پي نوشت 1:هربار كه اين داستانو از اول خوندم، يه جاييشو تغيير دادم! شايد بازم تغيير كنه و اونقدر تغيير كنه تا يه داستان  ديگه بشه. شايد يه داستان آبي
پي نوشت 2: گفتن نداره ولي من اين سايتو دوست دارم و تنها سايتيه كه مي تونم باهاش ارتباط برقرار كنم و بهش اعتماد كنم...هرچند برداشت بي اجازه  يك شاعر محترم  در همين سايت از يكي از شعرهاي قديميم در همين سايت باعث شد مدتي بزنم تو فاز چوني و چرايي و نااميدي از سايت. اما با اميد به خدا كه حق واقعي سارقين هنري رو انشالله  عادلانه كف دستشون بذاره، اگه اجازه داشته باشم، دلم مي خواد دركنار بعضي از شعرام و شبه شعرام و طرحام، بعضي از داستان كوتاهام و داستان گونه ها م روهم اينجا بذارم تا لااقل يه جايي تو اين دنياي مجازي ثبت بشه كه ارزششو داشته باشه. ولي ديدم در قسمت پايين صفحه جايي براي داستانك و داستان گونه نيست. خيلي جاشون خاليه ولي ...
نيست؟! شما داستان  نوشتن دوست ندارين؟! يا البته كارشناساي داستان باد زير قبغب ميندازن و ميگن  اينطور داستانا و هر داستاني كه قبلا به قول مردم داستان بود، الان ديگه داستان نيست. جاشونم كه  البته خيلي تو اين سايت خاليه. ولي حالا نمي گيم داستان كه اونا ناراحت نشن و به گوشه قباشونم بر نخوره! شما داستانگونه دوست ندارين؟
کلمات کلیدی این مطلب :  داستان كوتاه ادبي -داستانگونه ،

موضوعات :  نثر ادبی ،

   تاریخ ارسال  :   1392/11/9 در ساعت : 14:11:16   |  تعداد مشاهده این شعر :  916


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

ابوالقاسم افخمی اردکانی
1392/11/9 در ساعت : 23:39:40
درود بر شما... خیلی زیبا قلم زده و نقش کرده اید!
از خواندنش لذّت بردم...
چه اشکالی دارد؟! ادبیات فقط شعر و نظم نیست که گاهی نتن و نثر حتی از شعر هم ادبی تر می شود...
به اعتقاد مرحوم جمالزاده نثر برای پیشبرد و اعتلای علم و فرهنگ یک جامعه از نظم و شعر مهمتر است و کارایی بیشتر و بهتری دارد...
نوشته ی شما مرا برآن داشت که یک داستانک فرانسوی ولی آموزنده را که ترجمه کرده ام در یکی از پستهایم در اختیار خوانندگان عزیز قرار دهم.
برقرار باشید...








ممنون از نظر دلگرم کننده تان استاد بزرگوار
سپاس بیکران
مجید مه آبادی
1392/11/10 در ساعت : 20:41:10
درود/ اهل دروغ نیستم...ببخشید که فرصتم آنقدر نیست که این پست را بخوانم





درود
سپاس از نظر صادقانه تان
محمدمهدی عبدالهی
1392/11/10 در ساعت : 15:30:51
سلام و عرض ادب بزرگوار
درود بر شما
موید و منصور باشید





سلام
سپاس بیکران از بذل توجه
در پناه خداباشید
وحیدعظیم پور
1392/11/15 در ساعت : 20:11:30
سلام
راهنماییتون بسیار به دردم خورد
واقعا ازتون ممنونم تو شعرم لحاظ خواهم کرد
















سپاس ازتون
علی‌رضا رضایی (مجنون)
1392/11/12 در ساعت : 12:56:0
سلام زیبا بود.
دوسش داشتم















سلام
ممنون ازتون كه خونديد
لطفتون مستدام
علی‌رضا رضایی (مجنون)
1392/11/12 در ساعت : 12:57:42
منم درگیر یه داستانی هستم
داستانی که هرچه می نویسمش تمام نمیشود و هربار که میرم سمتش انقدر داغونم میکنه که ...











معمولا داستاناي جالب اينطوري ميشن. احتمالات زيادي براي شكل وقوعشون هست و آدم هي دوست داره حرفاي بيشتري رو لابلاي وقايع احتماليشون بگنجونه
كاش تو سايت بذارين بخونيمش
بازدید امروز : 7,881 | بازدید دیروز : 24,729 | بازدید کل : 121,563,841
logo-samandehi