قصیده ی برف 2
خاموش گشت یکسره قندیل های برف
ای کوچه های شبزده کوروشنای برف؟!
دستی تکان نداده ازین کوچه باغ رفت
چون خنده ی گل است وکم ازآن وفای برف!
بامن بگوکدام شبانگاه پرزدند
گنجشککان یخزده برجلجتای برف
بی چتروبی کلاه ازین کوچه ردشدم
می خوردعاشقانه به دوشم عصای برف
دیدم چه باشکوه درآن صبح برف خیز
برقامت تمام درختان کسای برف
درحسرتم نیامده ازشهر کوچ کرد
باقی ست روی قله فقط جای پای برف
ماندست ازآن مکاشفه شعری سپیدوبس
یعنی که بازگشته ام ازروستای برف
گفتم به خویش بعدتامل درآسمان
کوبادبان کشتی بی ناخدای برف؟
من ایستاده دروزش شامگاهی اش
غرق سماع بودوشکفتن صدای برف
یادش بخیرنیمه شب وهای وهوی باد
آنگاه تاسپیده دمان های های برف
دیشب کنارپنجره تاصبح زل زدم
برامتدادوسعت بی انتهای برف
دربرف خیزخاطره هابال می زدم
درجستجوی کودکی ازکوچه های برف
اینجانشسته چشم به برفاب های کوه
می خواستم قصیده بخوانم برای برف