جوهرۀ ممهور
عارض همچون مه تو،هوش ودلم برد زکـــــف
ُمهر کن این جوهره را، گوهر افزون ز صـدف
یوسف مصری! تو اگر، جلوه به بازار کــــــــنی
تیر خریدارخودت ، را بنشانی به هـــــــــــــدف
خلق تماشای تو را ،کی به جــــــــــــــهانی بدهد؟
ای ُرخ خورشید وشت، مایۀ هر شـــــور وشعف
ُمطرب وشاهدمی وپیمانه وچــــــنگ ودف ونی
رقص کنان درحرکت ، دست چو بردی تو به کف
خوش دل عالم همه با ، وعــــــــــــدۀ دیدار تو شد
دل به تماشای نظـــــــــــــــــر، دیده بدنبال شرف
عیسی مریم که به دم، زنده کـــــــــــند ُمرده همی
چشم به در منتظرت ، ای پسر شاه نجــــــــــــــف
دیوو پری ،آدم و جن، منتظـــــــــــــــــــر دیدن تو
پرده بیفکن بشکن، نقش ز هر سنـــــــگ وخزف
دیده اگر باز کنم ،چـــــــــــــــهر تو ناید به نظر
مرگ سعادت بودم ،از چه کـــــــــــــنم عمر تلف؟
نیست کن هستی غم ! هستۀ غم را بشــــــــــــــکن
چهره عیان کن ،بفکن، نوربه هرســــــوی وطرف
منظر چشم سیهت ، ُکشته به سر فـــــــــــکر مرا
عارض همچون مه تو،هوش ودلم برد زکـــــف
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/5/15 در ساعت : 11:16:32
| تعداد مشاهده این شعر :
991
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.