خوابست به چشم دل غمناک درخت
تا روز شود نگاه او بیدار است
تا روز شود، ولی زمان اینجا نیست
هر رهگذری که میرود هشدار است
آن ریشه اگر به خاک کوی تو فتاد
جان داد به دستان بلندت در اوج
تا سر ننهی به زیر پایت نشوی
آگه که چگونه میزند دریا موج
از روی تکبر نشود رودی ابر
داند که ته چاه هزارن سنگ است
شاخک زده ای که از زمین دل بکنی؟
در مسلک من ز جان بریدن ننگ است
آزاد چو گنجشک شدن آسان نیست
در سینه دلی به قدر عالم باشد
از سِرّ سرت خبر نگیرد آن دم
کز قافله عمر دگر کم باشد
خواهی که شوی ماه، که گوید جرم است؟
دنیا به خیال و آرزو میسازند
اما نه به امید شدن چون آنکو
هر لحظه ستارگان به هم میبازند
بشنو ز رفیقی چو منِ دلسوزی
در قعر زمین ریشه دواندی روزی
نامرد ترین درخت عالم باشی
چون پشت کنی به آنکه دادت روزی