با غربت تهران نمی سازم
شهری که روحش رنگ پاییزه
شبها به یادت شعر می بافم
تهران چقد روزاش غم انگیزه
دور از توام بغضم ترک خورده
تنها نشستم اشک می ریزم
باید بدم دلبستگی هامو
وقتی تو گیرو دار پاییزم
من میرم از ابری که دل هارو
رو بوم نقاشی سیا کرده
تقصیر آدمهای تهران نیست
دنیا اگه عشقو رها کرده
باید برم تا شهر ماهی ها
شهری که ماهی داره و دریا
اونجا بشینم شعر بنویسم
دور از تموم مردم دنیا
هرچی بگم کم گفتم و انگار
دنیا داره تقدیر و می سازه
هر کی رو عشقش شرط می بنده
داره قمارو سخت می بازه
حمید حمزه نژاد