بگو با من از اعماق نفسهای غمین خویش
از اندوه زمستان ، مردم چادر نشین خویش
بگو شهر طلایی ، آرزوهایت کجا گم شد؟
وتا کی اشک می باری ؟ تو بر زخم جبین خویش
بگو بامن ، که در دل انقلاب مرگ پیچیده است
صدایم در گلو بشکسته از رشک طنین خویش
مگر تاریخ تلخت در شبستان غزل خفته است!
که چشم واژه ها تر گشته از صوت حزین خویش
تو را آزاد میخواهم ، رها،چون کوه پامیرت
تو را فرزند فردا خوانده فردوس برین خویش
در آغوشت چه آسان میشود خندید و باور کرد
چه آسان میشود پرواز، در حجم زمین خویش
تمام سهم فرداها! مرا از غربت امروز
ببر تا سرزمین عشق ، آغوش حصین خویش
دوم آپریل 2014
تاریخ ارسال :
1393/1/24 در ساعت : 1:55:3
| تعداد مشاهده این شعر :
755
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.