با اینکه به جُز داغ از او هیچ نمانده
چون آب مرا در عطشِ خویش نشانده
تا دید که بی تابم و آماده ی کِشتم
از عشق خودش دانه بر این خاک فشانده
آن دانه ی کوچک شده یک پیچک و حالا
تا عمق وجود و دل من ریشه دوانده
رویای رسیدن به تو مانند پرنده
هوش از سَرِ این عاشِقِ بیچاره پَرانده
من جرأت ابراز ندارم؟ چه دروغی
چشمانِ دَهن لق که به گوشت نرسانده!
کوچک تر از آنم که برایت بنویسم
این مرد به جز مشق شما درس نخوانده
من بی کس و کارم، چه بگویم؟ که خدا را
سرمایه ی عشقِ تو به این شعر کشانده
قربان خدایی که دمی مثل تو ما را
از چشم نینداخت و از خویش نرانده
باید سَرِ خود را بزنم بر سَرِ یک سنگ
تا مرز جنون چند قدم بیش نمانده!
محمد فرخ طلب فومنی
از مجموعه غزل طُرّه های باد(نشر آنیما)
کانال اشعار
اینستاگرام