زخم و نمک
زمستان سیاهی گشت و گُم شد دست یاریها
به نان خشک راضی گشته ام مثل قناریها
چه خاک است این که تا خواهی سری بر خشت بگذاری
نمک بر زخم تو ریزد صدای چرخ گاریها
در این باغی که می سوزد شکوفه از یخ و سرما
چه باید چید در میزان بجز از شرمساریها
چو عیسی خون ما یک خُم شراب شام آخر شد
چه مستیها بپا کردند این بی سر حواریها
شکست آن خُم که می نوشید از آن می منوچهری
به خاک افتاد آن جامی که جم را داد یاریها
در این شهری که مُزد شعر را در گور می گیری
پس از مرگت که خواهد داد شاعر ، مُزد قاریها
هوای شاعری بگذار و بگذر زین دُهُل زیرا
چه شرحی می توان داد از خماری در خماریها
فروغی نیست در این شهر و با فانوس می گردم
میان کوچه های خسته از چشم انتظاریها
دریغا سایه ها رفتند و آن همسایه ها آوخ
چه سودی جز زیان دارد دگر این همجواریها
به دور از شهریاران ساکن ویرانه ای هستم
که از ری تا خراسان شهره شد در شهریاریها
کجا دانی چه می بینم در این شبهای بی اختر
خزان بی شرابی هست و بی اخگر بخاریها
ندارم روز خوش یک روز در خاطر که در معنی
چو شمعی سوختم یک عمر در شب زنده داریها
کدامین بند خواهد بست دلها را به یکدیگر
اگر عشق است پس عشق است این بی بند و باریها
هزاران راز را خواندم " رضا " امّا ندانستم
چه ذوقی می برد دیو از چنین آیینه کاریها
رضاپارسی پور
************************
از وبلاگ - باغ باران -
http://www.baghebaran.blogfa.com/
لینک مطلب ارسالی : http://www.baghebaran.blogfa.com/post-324.aspx