ای راز دار خلوت سبز هزارها
ای نور ناب در نفس روزگارها
انگار با منی تو ز روز شروع شعر
ای مایه ی شکوه تمام تبارها
بر روی لحظه لحظه ی عمرم شکفته ای
ای داده روشنی به همه آشکارها
آیین شهر آینه ها وام دار توست
میراث خوار نام توأند اعتبارها
از هر کرانه بس که کمر بسته مدعی
انکار می کنند تو را نا به کارها
دجال واره ها به عجب طعنه می زنند
تا شعله ای شقی بکشند از شعارها
آن گوشه معبدی ست که با فتنه آشناست
نقشی عجیب بسته ز ابر غبارها
تنها به یاد توست که در غربت زمان
هیهات می کنند صف استوارها
هر قافله فراق تو دارند تا هنوز
در دست توست وسعت قلب قرارها
رؤیای توست معجزه ی ساحت خیال
تا جمکران شود همه صحن دیارها
هر جمعه می رویم به سمت ستاره ها
تا مرکز ظهور همه انتظارها
ای کاش می گرفت هر آیینه دست ما
جاری ست هر چه سوی تو از لاله زارها
ای شعرهای ما همه وقف وجود تو
قربانی قدوم تو دار و ندارها
هر روزمان پیام طلوع تو یافته
تا کم کند فواصل مان از سوارها