يكروز با پشته اي هيزم
سرو كله ات پيدا ميشود جلوي كليسا
و ابولهب تازه اي ميشوي در چشم زنت
در چشم همه آنهايي كه برايت كف ميزنند
تا ذرّه بين بگيري
و خورشيد را بسوزاني در آتش.
روز ديگر
سبيل هاي سوخته ات را تاب ميدهي
مينشيني صندلي رديف اول
محراب كليسايت
پرده اكران "يوتيوپ" ميشود
و تو
به جليقه اي فكر ميكني كه آويز نشان ملّي "حمّالة الحطب" دارد
و شاعران
به صفحه آخر كتاب ركوردها مي انديشند
كشيشْ احمق ترين!
تنها
پفي كردي چراغ روشن خدا را
و ريشه ات سوخت
تنها
عكس مضحك بيلبوردي شدي در "ونكوور"
با سبيل هاي سوخته
و دماغي كه پماد سوختگي خورده
از برادرت "شيخُ الابل نجدي" كه بپرسي
نشانت خواهد داد
كوهي بيرون از مكّه را
كه هر روز
طنين خورشيد در گلوي "حرا" دارد
و هر روز خورشيد از كوه پايين مي آيد
و از كوچه اي ميگذرد
كه زني با گردنبندي از ليف خرما
و پشته اي از هيزم جهنم
بر بام خانه "تبّت يدا..." ميخواند
و صدايت ميزند
تا بيايي و به سُخره بگيري
و به خيالت
دل قرآن مجسّم را بسوزاني.
از خيالاتت بيا بيرون كشيش بي كشش!
تنها خودت نشسته اي پاي اكران
و هيمه اي شده اي
تا كليساي روستا را در آتش حماقتت بسوزاني
و سبيلت را
دود بدهند شاعران.
عقالي برسر بگذار
كت و شلواري تن كن
كراواتي بزن
و براي موعظه
درميدان اصلي دهكده بايست مجسمه آزاد بلاهت!
" تل آويو"
در طويله گوساله هاي سرخ مويش
مثل تو بسيار دارد
آقاي جونز!
لبخند احمقانه يادتان نرود
رو به دوربين لطفا...