ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : جابر ترمک
درود بر اساتید گرانقدر.... - شعر زیبای استاد و نظرات خوب اساتید را خواندم. تنها چیزی که به نظرم آ   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : ابراهیم حاج محمدی
با سلام و درود. - بر خلاف دیدگاه سرکار خانم بهرامچی بر این باورم که شاعرانگی در بیت بیت این غزل که   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صادق ایزدی گنابادی
سلام - - گرچه حقیر به استقلال بیت در غزل اعتقاد دارم و کلا چالش ایجاد کردن در خصوص عدم تناسب د   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : مهسا مولائی پناه
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حنظله ربانی
درود - متنی ساده بود تا شعر - هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا - دور از شعر بود - اشعار   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمد یزدانی جندقی
سلام محمد علی رضا پور عزیز شاعر گرانقدر . - حقیر را به خوانش اشعارتان فرا خوانده اید ؛ از حسن اعتم   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : محمدعلی رضاپور
سلام و درود بر استاد گرانقدرم جناب خادمیان عزیز! - - استادبزرگوار! فرموده تان درست است و حقیر ه   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : صدرالدین انصاری زاده
فرد اعلی نباشیم! - """""""""""""""""""""" - نمی دانم در ادبیات این کشور چه می گذرد. بهتر بگویم:   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : اله یار خادمیان
سلام و درود میلاد مسعود امام زمان بر شما مبارک باد - - جناب رضا پور عزیز بیت ششم مصرع اول   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : رضا محمدصالحی
سلام و عرض ادب - از استاد صفادل همیشه اشعار خوب خوانده ام و این بار نیز ، ضمن احترام به نظر سرکار   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



دلنوشتِ ماخولایی!
تو ایوون حیاط خونه م ، پشت مشمعی بلند که زنم از بالای بام تا زیر پله های ایوون کشیده تا وقت بارش برف و بارون اذیت نشم و با خیال راحت بنشینم و سیگار دود کنم ، رو مبل شکسته پکسته ی فکسنی رنگ و رو رفته ای نشسته م و سیگارمی کشم . یه دفعه نگام می ماسه رو ده پونزده گونی ماسه که رو هم تلنبار شدن و به دیوار تکیه دادن.ماسه های باقی مونده از بنایی چند سال پیش که تا یه هفته قبل رو پشت بوم خونه جاخوش کرده بودن وکسی پایینشون نیاورده بود.زیر بارون مونده بودن و هی آب خورده بودن وهی نم پس داده بودن و سنگین شده بودن تا آخرش کار دست سقف اتاقها دادن و اتاقها ترکهای وحشتناکی برداشتن.نگاهم همچنان ماسیده رو ماسه ها.یه دفعه به ذهنم می رسه:اگه به جای ماسه تو این گونیها سکه ی بهار آزادی بود با اونا چه کارها که می تونستم بکنم!میگی نمی شه؟چرا نمی شه؟کار خدا که نشد نداره.برا خدا که کاری نداره ماسه رو به طلا تبدیل کنه.بی خود گفته اون پیربابای حکیم لری که گفته :روله!خدا تاند بکند اما خدا کارای غیر منطقی که برا عقل آدمیزاد ضرر داره نکند....بر می گردم به سکه هایی که گونی پونی تو ذهنم تلنبار شده:اول کاری که می کنم همه ی شعرام روجمع آوری می کنم می دم یکی دو خوشنویس بزرگ مثل استاد کیخسرو خروش با خط خوششون خطاطی کنن.بهترین کاریکاتوریستارم استخدام می کنم تا برا همه ی شعرهای طنزم کاریکاتورهای مناسب بکشن . بعد به فکر تهیه ی بهترین و مرغوبترین کاغذ گلاسه ی تو دنیا می افتم تا شعرهای طرح دار و خوشنویسی شده م روی بهترین کاغذا چاپ بشن.پنج هزار نسخه نه ؛ ده هزار نسخه ؛ اصلا بیست هزار نسخه چاپ می کنم و بعد هدیه می دم به همه کسانی که می شناسمشون؛از شاعر و ماعر گرفته تا سیاستمدار و حاجی آقای بازاری و حتی رفتگر محل .کی میگه که اینطور کتابی با این هیئت و هیبت کتاب سال شناخته نمیشه؟میشه خوبم میشه.اصلا من که برا سی چهل تا سکه ش نمی خوام کتابم برگزیده بشه!نامرد روزگار باشم اگه هرسی چهل سکه رو بین داورای محترم تخس نکردم.سی چهل سکه رو می خوام چه کار با این همه گونی سکه که دارم؟...از تو این روستام بیرون نمی رم.همینجا می مونم و بهترین خونه هارو برا خودم می سازم.اصلا خونه چرا؟کاخ می سازم،قصر می سازم،به قول اون استاد فرهیخته ی دانشگاه مشکو می سازم با همه ی امکانات.یه کوچه اون طرفتر می گم برام ساختمون یه دفتر کار رو علم کنن.دفتر کار که نه؛ دفتر ریاست موسسه ی خیریه.آخه می خوام یه موسسه ی خیریه افتتاح کنم که نظیرش تو شهریار و کرج که هیچ؛ تو تهرون هم نباشه.برا همه مردم بینوایی که می شناسم دفترچه ی مستمری صادر می کنم .هرماه علاوه بر مستمری نقدی که می گیرن آذوقه و مواد غذایی در حد اورت هم بهشون می دم.اینا برام باقیات صالحات می شه؛نمی شه؟...بعد میام یه موسسه ای درست می کنم که به امور شعروشاعری تو مملکت برسه.خونه ی شعروشاعری می سازم بی لفت و لیس و چس خوری و دزدی .نمی ذارم حتی یه کتاب یا جزوه از شاعری قابل و کاردرست، چاپ نشده رو زمین بمونه.برا همه شاعرا مستمری تپل ماهانه تعیین می کنم......یه کمی هم به وضع جسمی خودم می رسم.به قول معروف خرج هیکل می کنم .اول از همه یه دندونپزشک ماهر رو میارم تا تو دهن بی دندونم که این روزا چیزی  جز دو تا لثه ی ناهموار با ریشه ی دندونای فاسد ریخته شده تو اون نیست دو ردیف دندون حسابی از بهترین جنس موجود تو لابر اتوارای دنیا بکاره.واقعا هم که چه دندونای سفید ردیفی داشتم .دندونایی که تا شش هفت سال پیش باهاشون هسته ی زردآلو و فندق و گردو می شکوندم .ای بسوزه پدر پیری که از راه نرسیده دست گذاشت رو دندونای نازنینم و: دیری بنگذشت که رودکی وار بموییدم:
مرا بسود و فروریخت هرچه دندان بود
نبود دندان ؛ لا ،بل چــــــراغ تابان بود
و به راستی هم که «بسود و فروریخت» بی آن که صاحاب دندون یه قرون پول خرج کشیدن آنها بکنه!وقتش که رسید؛یعنی سیاه و فاسد که شدن آنها رو دونه دونه مثل حبّۀ ذرّت کرمو تقّ و تق کندم و دورانداختم....خلاصه
کار دندونام که ردیف شد میگم یه متخصص امور تغذیه بیاد برام رژیم غذایی بنویسه و زیر نظر مستقیمش بیست ،سی کیلو وز
ن کم کنم.البته باس حواسم باشه که مریض نشم به حال وروز پسره داوودنژاد بیفتم کبدم از بین بره.بعد یه سال هیکلی به هم می زنم به قول ننه جون خدابیامرزم :دخترکش!هیکلم که ردیف شد به وضع و حال زن و بچّم می رسم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هرچی بخوان براشون فراهم می کنم؟چرا نکنم؟با این ثروت و گنج قارونی که دارم هم به خلق الله فایده می رسونم هم به خودم و اهل بیتم.به ذهنم می گذره که خواهر برادرام رو بیارم دور و بر خودم تو شهریاربراشون امکانات رفاهی تهیه کنم...ولی نه تو همون کاشون بمونن بهتره.پولی رو که باید اینجا براشون خرچ کنم خوب؛اونجا خرج می کنم.راستی باید بگم رو قبر ننه و بابام هم سنگ مرمر بذارن...نه ؛ اصلا چرا مقبره رو قبراشون نسازم؟مقبره های آبرومند که کنارشون هم بوفه ی خیرات و مبرات باشه.بعد چه کار می کنم؟...ها!یه ساختمون می سازم جمع و جور با یه سالن و کتابخونه کنارش ، اسم مجموعه رو می ذارم انجمن ادبی....خوش عمل...نه ؛به دلم ننشست...فیض کاشانی....محتشم...کلیم...نه؛ اصلا اسمشو می ذارم انجمن ادبی کاشان؛خلاص.حالا برنامه ها برا این انجمن ادبی دارم...ها!تا یادم نرفته ؛ میگم یه ساختمون کنار انجمن بسازن که استراحتگاه شعرای مهمون باشه.وقتی میان اینجا هرچندروز که دلشون خواست بمونن.اصلا با اهل و عیالشون بیان؛ چرا که نه؟...بعد یه انتشاراتی کوچک جمع و جور برا انجمن درست می کنم که هرماه...نه ؛ هر فصل آثار شاعرای مهمون و غیر مهمون رو با بهترین و مرغوبترین چاپ و کاغذ منتشر کنه...آه؛یادم رفت که بگم نزدیکیای خونه م یه حسینیه بسازن با آشپزخونه ی مدرن و مجهز.نه فقط روزای تاسوعا عاشورا که در همه ی ایام ولادت و شهادت ائمه به همه ی اهل آبادی غذای نذری می دم.چرا که نه؟خدا این همه ثروت به من داده باس مقداری تو راه خودش هزینه بشه...برا این که از معنویاتم عقب نمونم کاری می کنم که هرسال با عیال به حج تمتع مشرف بشیم.باس هرسال حاجی بشم و وقتی هم از حج بر می گردم حسابی ولیمه به مردم بدم.مشهد و عتبات که را به را می ریم....چند قدم از عوالم ذهنیات پامو بیرون می ذارم میام تو عالم واقعی که دست کمی از عوالم ماخولا نداره.با خودم می گم:حالا راسی راسی نکنه ماسه ها تبدیل به سکه شده باشن؟...اول دور و برم رو نگاه می کنم که ببینم چشم محرم و نامحرمی نگام می کنه یانه؟بعد یواش ...یواش خودم رو به گونی های ماسه می رسونم.گوشه ی نمور یکی از آنها رو لمس می کنم.این لامصب که هنوز ماسه س!خنده م می گیره.بر می گردم رو مبل شکسته پکسته م و سیگاری دیگر می گیرونم .یاد جوک ملا نصرالدین می افتم که :در کوچه داد می زد آهای مردم سر خیابون دارن غذای نذری می دن.وقتی مردم یکی یکی و چند تا چند تا به طرف خیابون هجوم بردند ملا پیش خودش گفت:حالا نکنه راسی راسی دارن غذای نذری می دن؟ و شروع به دویدن کرد تا خود را به سر خیابون برسونه....آهی می کشم.شیطان را لعنت می کنم.از عوالم شیرین ماخولا بر می گردم به عوالم تلخ و حنظل مانند واقع...زنم از تو اتاق با صدای بلند مخاطب قرارم می ده:عباس!این قبضای آب و برق و گاز و تلفنو کی میخوای بپردازی؟رو هرکدومشون که نگاه می کنم مهر اخطارقطع دیده می شه.اگه بیان قطع کنن زندگیم فلج می شه ها!...جوابشو نمی دم.این بار پا می ذارم به عالم تخیل!عالمی که کار نشدنی توش کمتر وجود داره....خدایا!عیدهم کم کم دارم می رسه.خودت نفضلی بکن؛ یعنی رحم بکن.تو خودت خوب می دونی که  چقدر دست و بالم تنگه.....135 هزار تومان پول یارانه رو می گیرم...120 هزارتومان مستمری ارشادو...حکما حق داوری مسابقه ی «من زنده ام» رو با اون مبلغ موعودی که آقا قزوه گفته میدن؛ بعد عیدی سایت رو هم که بدندو روش بذارم شاید بیشتر از یه میلیون بشه....اینطو بشه خیلی خوب می شه ها!حسابمو با دولت تدبیر و امید صاف می کنم؛یعنی بدهی قبوض چندگانه رو می دم.حالا تهش چیزی موند موند، نموند نموند...با خودم می گم:راس راسی تو زندگی آدم بعضی چیزا اتفاق می افته که هزارتا درد بی درمونتو از یادت می بره؛نارسایی کلیه،استکبار نگران کننده ی پروستات،ام.اس کنترل شده،درد سیاتیک،پوکی استخوان،دیسک پاوکمر،غبارگرفتن چشمها پس از آب مروارید.....و همه ی ذهن ماخولایی و غیر ماخولاییم رو  شکل و شمایل پسرم پر می کنه و صداش تو گوشم برا صدمین دفعه زنگ می زنه:بابا!تورو خدا یه فکری واسه چاپ کتاب من بکن.کم کم شعرام داره به صدتا نزدیک می شه.مگه نگفته بودی صدتا که شدن یه خاکی تو سرشون می ریزی؟برا آوازم که کاری نکردی!این همه دوست و آشنا تو صداوسیما و مراکز مختلف هنری و فرهنگی داری؛آخه کی یکی شون باس برات کاری انجام بدن؟بابا!به خداهرکی صدامو شنیده دهنش از تعجب وا مونده و گفته تو چرا برا صدات کاری نمی کنی؟ چرا از این نعمت خدادادی استفاده نمی کنی و به استفاده نمی رسونی؟مگه اون دفعه نگفتی به یه طریقی معرفیم می کنی واحد موسیقی حوزه ی هنری ازم تست بگیرن ، چیز یادم بدن ، بلکم بتونم باهاشون کارکنم.بابا! جون تو اگه یه کلیپ ازصدام ساخته بشه می ترکونم!...و به راستی هم چه صدای خوش و دلکشی داره این بچه.حیف که من نمی تونم براش کاری بکنم.همه ی اونایی که می گه دوست و آشنای منن خیلی وقته که منو از صفحه ی ذهنشون پاک کردن.تو ذهن خسته ی خودم صدای خودمه که منعکس می شه :چاپ کتاب و کاری کردن برا صدات پیشکش پسرجون!من اونقدر برش ندارم که واسه بیکاریت فکری بکنم که هوار زندگی سخت و در تنگنای خودم نباشی.من کسی رو ندارم که تو یه اداره ، شرکت ، سازمان یا هر خراب شده ی دیگه ای برات تو نگهبانی ای ، حراستی جایی کار درست کنه .آره پسر جون!من اون روزایی که روپا بودم و سرو مرو گنده و قلچماق ، ممه ای نداشنتم که ترس از لولو بردنش رو داشته باشم.حالا که دیگه هچ !-و هیچ را به عمد و با خشم هچ تلفظ می کنم-پسرجون !اینو بدون که شاعراهم مثل آدما خوش شانس و بدشانس دارن و من یکی از اون بد شانس تریناشونم که عمریه دویدم و حالا مث پیر سگ پاسوخته کنج افتادم.من حتی این بخت و اقبال رو هم ندارم که برام سالی دوسه دفعه مراسم بزرگداشت و پاسداشت و غیره بگیرن که لااقل از قبل چنین مراسمی یکی دوتا نیم یا ربع سکه ی طلا یا دوسه فقره کارت هدیه ی 500 هزارتومانی گیرم بیاد و به زخمای زندگیم بزنم؛ و یا به داوری چندتا جشنواره و پشمواره دعوتم کنن.من بین یه گله برادر تنی بچه ی زن بابام پسر! و....پس بالا غیرتا دست از سرم بردار....زنم باز از تو اتاق داد می کشه:عباس!کی می خوای این حق بیمه تو بری بپردازی؟خانوم رضایی می گفت این دفعه که بیمه تون قطع بشه دیگه وصل نمی شه ها!بدبخت می شیم می ریم دنبال کارمون....سیگار به فیلتر رسیده از لای انگشتهام می افته.....تموم.

موضوعات :  طنز ،

   تاریخ ارسال  :   1393/11/24 در ساعت : 8:24:25   |  تعداد مشاهده این شعر :  1179


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

م. روحانی (نجوا کاشانی)
1393/11/24 در ساعت : 17:16:5
سلام و درود و دست مریزاد بر استاد بزرگوار جناب خوش عمل ، بسیار زیبا ست این دلنوشت
........
دلنوشتی آن چنان زیبا که دارم آرزو
می شدم ای کاش با تو همسفر در آن قطار
من گرفتار دبی ، تو شهره ی ایوان شعر
قسمت ما کرده از دنیا جدایی روزگار
اهل کاشانم من اما در غم غربت اسیر
اهل کاشانی تو اما شهریار ِ شهریار
توفیق یارتان و خدا نگهدارتان
علی نظری سرمازه
1393/11/24 در ساعت : 11:20:49
درودشاعرگرامی
درتمام مسیر رفیق راهت بودیم...
درعالم خیال و واقعیت به خیلی هاش اشاره نکردید...
محمدمهدی عبدالهی
1393/11/25 در ساعت : 22:26:45
سلام و عرض ادب استاد عزيز
درود بر شما
دست مريزاد
سید علی‌رضا شجاع
1393/11/25 در ساعت : 18:32:47
اﺳﺘﺎﺩ ﺳﺨﻨﻴﺪ ﺩﺭ ﻧﻆﻢ و ﻧﺜﺮ اﻣﺎ, ,,
ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻱ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺭا ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻏﻤﮕﻴﻨﺖ
و ﺯﻫﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ اﻡ اﺯ ﺷﻌﺮ و ﻧﻆﻢ ﺷﻴﺮﻳﻨﺖ


علی اکبر مقدم
1393/11/28 در ساعت : 9:1:2
سلام و درود
افرین استاد
محمد حسین پژوهنده
1393/11/25 در ساعت : 1:3:10
چرا باید سیگار کشید؟ برای شعر؟!
ولی متن قشنگ و زیبایی بود!
عبدالله عمیدی
1393/11/24 در ساعت : 16:0:39
می ترسم از نگاه دلم/حق دارم بترسم! شاید راست گفته باشد! منکه کاری ازم ساخته نیست چطور دل بسپارم و انتظارش را بالا بکشم؟ می ترسم حقیقت دلش باشد و می دانم اونهایی که باید بشنوند نمی شنوند/ نمی خواهند بشنوند! می گویند ای بابا اقد ازین حرفها هست!!تو رو خدا منطق رو ببین! چون هستند باید گوشت را بست؟ می ترسم از نگاه دلم/همین!
حسین نبی زاده اردکانی
1393/11/27 در ساعت : 0:40:29
قصه ای پر غصه است این داستان راستان
کاش گردد ختم با خوبی در آخر داستان
کاش با تدبیر بگشایند قفل بسته را
ارج یابد سکه ی ما همچو عهد باستان
علی میرزائی
1393/11/25 در ساعت : 22:8:58
سلام استاد نازنین دل نوشتی تاثیر گذار و قابل تامل است
آش خوبی نیست دنیا از دهن افتاده است
بلبل باغ محبت از سخن افتاده است
جانشین گردیده انسان ها تو گویی با رُبات
جای شادی درد و غم در جان و تن افتاده است
"تاب چون گهواره از مشرق به مغرب می خورم" *
با غم عالم که اندر جان من افتاده است
کن سخن کوتاه از ذکر مصیبت ای (رها)
لاله و نرگس کنار نسترن افتاده است
برقرار باشید
بازدید امروز : 745 | بازدید دیروز : 8,233 | بازدید کل : 122,957,138
logo-samandehi