هر روز با خيال رسيدن به خانه ات
تا انتهاي كوچه ي بن بست مي روم
يك روز در صفاي همين كوچه گم شدم
دارم ميان هروله از دست مي روم
آهوي وحشي ام كه ز دامت رهيده بود
حالا اسير و زخمي تير نگاه توست
پرپر نكرد گرگي اگر يوسف مرا
اما غريب و غمزده در عمق چاه توست
...
هر شب به رسم وسوسه ي كهكشانيت
تا نيمه راه شيري خود مي كشاني ام
وقتي كه در هواي تو پرواز مي كنم
ناگه كنار عكس خودت مي نشاني ام
در پشت آب عكس مرا قاب مي كني
هي سعي مي كنم كه از اين قاب بگذرم
پل مي زنم براي رسيدن به ساحلت
مي خواهم از ستاره و مهتاب بگذرم
آغوش مهربان تو را لمس مي كنم
دستم به شانه هاي تو اما نمي رسد
بر سطح آب، دايره تكرار مي شود
روياي خوب وصل تو را موج مي برد
...
امشب هزار سطر نگفته هزار بيت
در برگ برگ دفتر من جان گرفته است
از خاكريز كهنه و پنهاني دلم
بغضي برون خزيده و باران گرفته است
باران هميشه مژده ي يك دشت سبز نيست!
گاهي نشان غربت دلهاي خسته است
گاهي تمام پنجره را خيس مي كند
بغضي كه در ميان گلويي شكسته است
...
صياد دوره گرد چرا داد مي زند؟!
ديگر چه سود مي برد از اين مزايده
وقتي مرا به قيمت جانم خريده اند،
از دادهاي دوم و سوم چه فايده؟!(1)
از چاه اگر در آمده ام بَرده ي توام
ديگر نخواه ابري و باراني ام كني!
در قصر باشكوه زليخا به تهمتي
در دخمه هاي غمزده زنداني ام كني
...
امشب ميان پيله ي خود گير كرده ام
دارم بدون پنجره ديوانه مي شوم
بگذار با نگاه تو اين پيله وا شود
كرمم كه در هواي تو پروانه مي شوم!
1) عشق است وداد اول در نقد جان توان زد
تهران -ارديبهشت 85