مگر آن لحظه را با تو نخواهم دید بانو؟
تو را با خود کنار چشمه ی خورشید بانو
تورا با آن لباس روشن و گیسوی افشان
تو را در رقص باد و اضطراب بید بانو
به لطف چشم زیبای تو گل را دوست دارم
فقط با تو عسل را میشود فهمید بانو
خدا وقتی دل شیرین پسندم را به من داد
به چشمان تو صد کندو عسل پاشید بانو
ببین ! غنچه برای دیدن تو پلک وا کرد
گل آری گل به شوق خنده ات خندید بانو
اگر این دست ها را ما به هم روزی رساندیم
به هر کس می شود یک شاخه گل بخشید بانو
***
زمین خورده تر از ما می شد آری هر پرنده
اگر از زخم تیر و طعنه می ترسید بانو
اگر یک لحظه با تو فرصت پرواز می بود
در این سرما پر و بالم نمی خشکید بانو
***
گل و آیینه و قرآن و ماهی های کوچک
همه برسفره ی عیدی که مادرچید بانو!
ولی ساکت ولی مغموم و دلگیر است خانه
چه خالی مانده جای تو به روز عید بانو
چرا شادی کنم بی تو ؟ چرا باید بخندم؟
مرا عیدی نمانده آه می بینید؟! بانو.....