دل هویدا کردم از فقدان تو امشب
مهد آزادی شده زندان تو امشب
چشم زاری میکند بر سوز آهم حسرتا
آب بر آتش زدن سودی ندارد حیرتا
بند پای ارچه نمیبینم کجا باشد ولی
بند قلبم بند بندش را فزاید کاهلی
شور بخت زلف شیرین، شمع شیدایی شده
شاعر شعرت شبانگه کوس رسوایی شده
سال ها باید نوشت از خاطرات خاطرت
در عجب باید بماند از نقش های فاطرت
از سیاهی تا سیاهی فاصله بسیار هست
تا که از زلف پریشانت مرا پندار هست
شهر مملو گشته از خالی برایم بی سرت
گوشه عزلت شده شاهد به مشتاق برت
عاشقان را فارغ از دنیا بنامند این و آن
تا تو دنیایی مرا آسوده چون باشم فغان
ختم بر قصه نباشد کار دشواری و لیک
عشق بی پایان ما هرگز نیابی نیک نیک